فن فیک رویای حقیقی پارت ۶
از زبان راوی
فوکوزاوا سان گفت که یکی از دوست های قدیمیش که البته گفت که منظورش موری بوده 😒 اعضای آژانس رو برای امشب به یه پارتی دعوت کرده !
از زبان آکیرا
رئیس گفت که جز اینکه باید به خودمون برسیم و خوش بگذرونیم و ایناها ، باید امشب مصلح باشیم که اگه تله ای چیزی هم در کار بود داخلش نیوفتیم . وقتی از دفتر رئیس رفتیم بیرون فکر کردم که فقط من و دازای برای این پارتی ذوق داریم ولی بعدش فهمیدم که همه ی اعضای آژانس دارن باهم درباره ی این پارتی صحبت می کنند ! البته جز کونیکیدا ، مثل همیشه نشسته بودم پشت میز کارم که دازای گفت : کونیکیدا تو برای پارتی خوشحالی ؟😇 کونیکیدا : اصلا ، از چیزای برنامه ریزی نشده متنفرم 😡😤 که بهش گفتم : اَه کونیکیدا مثل همیشه زد حالی 😮💨 میگم دازای میای بریم یه چیزی بخوریم ؟ گشنم شد 😊 دازای : البته بریم 😃 که کونیکیدا سرمون داد کشید . کونیکیدا : اصلا نظر منم می پرسین خودخواه ها ؟ من اینجا آدم نیستم ؟ 🤬 و دازای با یه قیافه ی کاوایی بهش گفت : نه عزیزم ، شما اینجا هویج میباشید 😁 دازای دستم رو گرفت و راه افتادیم به سمت یه کافه که یکم غذا بخوریم
از زبان راوی
بعد از اینکه اون دو تا رفتن به خاطر حرف دازای ، آتسوشی و تانیزاکی داشتند جلوی خودشون رو میگرفتن که نخندند چون می دونستند اگه به کونیکیدا بخندند ، کونیکیدا زندشون نمی زاره . * پرش زمانی به ساعت ۵ عصر * ( اون موقع که آکیرا و دازای رفت ساعت ۱ بود ) وقتی دازای و آکیرا رسیدن آژانس کونیکیدا کلی دُرِ آژانس رو دنبالشون کرد ، آخر که اون دو تا تونستن برگردن به خوابگاهشون و از دست کونیکیدا فرار کنن ، کونیکیدا متوجه شد توی این چند دُری که دُرِ آژانس زده چند تا از خوراکی های رانپو که رو میزش بوده رو انداخته و لگد کرده ! البته رانپو جان اول کلی زد تو کله ی کونیکیدا بعد هم چند تا از راز هاش رو به آتسوشی و تانیزاکی گفت بعدش هم دفترچه ایده آل کونیکیدا رو قاپید و داد دست دازای 😂 خلاصه که کونیکیدا تا ساعت ۸ شب که موقع رفتن به پارتی بود داشت زار زار گریه می کرد و دازای و آکیرا بهش می خندیدن .
از زبان آکیرا
بالاخره ساعت ۸ شد و رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم و دازای هم بیرون اتاق منتظرم بود ( آکیرا و دازای باهم تو یه خوابگاهن چون خوابگاه جای خالی برای آکیرا نداشت ) لباسم رو پوشیدم ، گوشیم رو گذاشتم تو کیفم و اومدم بیرون که با دازای راه بیوفتم ( عکس لباست اسلاید دوم ) دازای : بانوی من چه خوشگل شدی امیدوارم وسط پارتی یکی از اعضای مافیا ندزدتت ☺️ منم با لپ های گل انداخته بهش گفتم : ممنون دازای ☺️ البته با اون کار هایی که با چویا و آکوتاگاوا کردم فکر نکنم دیگه نزدیکم بشن 😎 دازای هم یک خنده ی کوچک کرد و راه افتادیم
فوکوزاوا سان گفت که یکی از دوست های قدیمیش که البته گفت که منظورش موری بوده 😒 اعضای آژانس رو برای امشب به یه پارتی دعوت کرده !
از زبان آکیرا
رئیس گفت که جز اینکه باید به خودمون برسیم و خوش بگذرونیم و ایناها ، باید امشب مصلح باشیم که اگه تله ای چیزی هم در کار بود داخلش نیوفتیم . وقتی از دفتر رئیس رفتیم بیرون فکر کردم که فقط من و دازای برای این پارتی ذوق داریم ولی بعدش فهمیدم که همه ی اعضای آژانس دارن باهم درباره ی این پارتی صحبت می کنند ! البته جز کونیکیدا ، مثل همیشه نشسته بودم پشت میز کارم که دازای گفت : کونیکیدا تو برای پارتی خوشحالی ؟😇 کونیکیدا : اصلا ، از چیزای برنامه ریزی نشده متنفرم 😡😤 که بهش گفتم : اَه کونیکیدا مثل همیشه زد حالی 😮💨 میگم دازای میای بریم یه چیزی بخوریم ؟ گشنم شد 😊 دازای : البته بریم 😃 که کونیکیدا سرمون داد کشید . کونیکیدا : اصلا نظر منم می پرسین خودخواه ها ؟ من اینجا آدم نیستم ؟ 🤬 و دازای با یه قیافه ی کاوایی بهش گفت : نه عزیزم ، شما اینجا هویج میباشید 😁 دازای دستم رو گرفت و راه افتادیم به سمت یه کافه که یکم غذا بخوریم
از زبان راوی
بعد از اینکه اون دو تا رفتن به خاطر حرف دازای ، آتسوشی و تانیزاکی داشتند جلوی خودشون رو میگرفتن که نخندند چون می دونستند اگه به کونیکیدا بخندند ، کونیکیدا زندشون نمی زاره . * پرش زمانی به ساعت ۵ عصر * ( اون موقع که آکیرا و دازای رفت ساعت ۱ بود ) وقتی دازای و آکیرا رسیدن آژانس کونیکیدا کلی دُرِ آژانس رو دنبالشون کرد ، آخر که اون دو تا تونستن برگردن به خوابگاهشون و از دست کونیکیدا فرار کنن ، کونیکیدا متوجه شد توی این چند دُری که دُرِ آژانس زده چند تا از خوراکی های رانپو که رو میزش بوده رو انداخته و لگد کرده ! البته رانپو جان اول کلی زد تو کله ی کونیکیدا بعد هم چند تا از راز هاش رو به آتسوشی و تانیزاکی گفت بعدش هم دفترچه ایده آل کونیکیدا رو قاپید و داد دست دازای 😂 خلاصه که کونیکیدا تا ساعت ۸ شب که موقع رفتن به پارتی بود داشت زار زار گریه می کرد و دازای و آکیرا بهش می خندیدن .
از زبان آکیرا
بالاخره ساعت ۸ شد و رفتم تو اتاق که لباسم رو عوض کنم و دازای هم بیرون اتاق منتظرم بود ( آکیرا و دازای باهم تو یه خوابگاهن چون خوابگاه جای خالی برای آکیرا نداشت ) لباسم رو پوشیدم ، گوشیم رو گذاشتم تو کیفم و اومدم بیرون که با دازای راه بیوفتم ( عکس لباست اسلاید دوم ) دازای : بانوی من چه خوشگل شدی امیدوارم وسط پارتی یکی از اعضای مافیا ندزدتت ☺️ منم با لپ های گل انداخته بهش گفتم : ممنون دازای ☺️ البته با اون کار هایی که با چویا و آکوتاگاوا کردم فکر نکنم دیگه نزدیکم بشن 😎 دازای هم یک خنده ی کوچک کرد و راه افتادیم
۳.۰k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.