p17
واسشون ریختم و مشغول خوردن شدن...
تا اینکه غذاشون تموم شد و تهیونگ داشت میرفت...
=خداحافظ همگی...
و وسایلارو جمع کردیم و رفتیم تو اتاقمون...
×عزیزم...جونگکوک الان میاد برید لباس عروس بگیرید.
+بله اوکی..
رفتم پیش آنا...
+خوبی آنا...چرا اینجوری ای...
& خوبم...اون پسره....تهیونگ...خیلی خوشگله نه؟..
+آخییی...حتما ازش خوشت اومده آنااا...
& وای نه بابا چی میگییی....اون فقط مهربونه...چند سالشه؟..
+۲۹..
&عه از جونگکوک بزرگتره...
+آره ۳ سال...
من برم حاضر شم برم پایین...میخوام لباس عروس بگیرم....
تو گرفتی؟..
&آره...مشکیه..خیلی قشنگه...
+برم بیام بپوش ببینم چطوره..
)مکالمه بین ته و کوک جلوی در(
_اینجا چه غلطی میکنی باز...
=بابا...خانمت ناهار نگهم داشت...
چقدرم دست پختش خوبه لعنتی...
_عه...فک نکن نمیدونم بخاطر اون دختره آنا اومدیا...
=وا....د...داداش این چه حرفیه؟...
_یعنی تو ازش خوشت نیومده....
همونجوری به جونگکوک نگاه کرد و نگاهشو بین هوا و خیابون و اینا چرخوند و دوباره خیلی مرموز به جونگکوک نگاه کرد...
_عجیبه...برای اولین بار عاشق شدی تهیونگ..؟؟
=واییی..نه بابا کی گفته...
_اون بچه ۱ دقیقه زیر تو باشه میمیره...بعد تو عاشقش شدی...
=بابا...نه..عاشقش نشدم که...
_جون عمت...اختلاف سنیتون زیاده...۱۲ سال..
=مهم نیست اختلاف سنی...
_اون دختر کوچولوعه...زیر تو بیاد میمیره تهیونگ...
=مگه من چمه؟ آرومپیش میرم خب...
_لاشی...تو که دوستش نداشتی...
=اصلا مگه چیه؟...واسه منم اندازه واسه توعه دیگه...تو خودت مگه ات رو نمیکنی؟..
جونگکوک تو فکر میره و جوابی نمیده...
_ولی واسه تو بزرگتره...خودتم میدونی...
=وا خب باشه...
_جر میخوره بچهه..
=حواسم هست...
_ لاشیو ببین تا کجاها پیش رفت....ات اومد...خداحافظ آقای عاشق...
=ببند...
(ات)
وقتی دیدمش سعی کردن بخاطر دیشب بهش محل ندم ..
+سلام..
_سلام..
رفتیم و رفتیم تا به مرکز خرید رسیدیم...
رفتیم داخل یه مغازه لباس عروس فروشی...
با هم رفتیم جلو و دو مدل انتخاب کردیم...
که جفتشون مشکی بودن...چون تم عروسیمون مشکی بود..
یکیشو پوشیدم....و جونگکوکو صدا کردم که بیاد ببینه...
_خیلی بازع...یکی دیگه..
+اصلا دیدی میگی خیلی بازه؟
_بله...همه چیت ریخته بیرون....
+اخه تو چیکار داری ها؟..
_..دهنتو ببند..اون یکیو بپوش...
+زیپش و باز کن...
برم گردوند و زیپمو باز کرد و رفتم واسه پرو اون یکی...
این یکی مدلش قشنگتر بود...
+این چطوره...
_...خوبه...ولیی
+ایرادی نداره...نه بازه نه چیزی...
_یه کم کوت...
+؟؟....کوکک...پشتش داده زمینو جارو میکنههه کوتاهه؟..
_..اه..خبب اوکی...
لباس و کت و شلوار و اینا رو خریدیم و بر گشتیم خونه..
+...
دیگه شب شده بود و وقتی رسیدیم عمارت همه اونجا بودن...
تا اینکه غذاشون تموم شد و تهیونگ داشت میرفت...
=خداحافظ همگی...
و وسایلارو جمع کردیم و رفتیم تو اتاقمون...
×عزیزم...جونگکوک الان میاد برید لباس عروس بگیرید.
+بله اوکی..
رفتم پیش آنا...
+خوبی آنا...چرا اینجوری ای...
& خوبم...اون پسره....تهیونگ...خیلی خوشگله نه؟..
+آخییی...حتما ازش خوشت اومده آنااا...
& وای نه بابا چی میگییی....اون فقط مهربونه...چند سالشه؟..
+۲۹..
&عه از جونگکوک بزرگتره...
+آره ۳ سال...
من برم حاضر شم برم پایین...میخوام لباس عروس بگیرم....
تو گرفتی؟..
&آره...مشکیه..خیلی قشنگه...
+برم بیام بپوش ببینم چطوره..
)مکالمه بین ته و کوک جلوی در(
_اینجا چه غلطی میکنی باز...
=بابا...خانمت ناهار نگهم داشت...
چقدرم دست پختش خوبه لعنتی...
_عه...فک نکن نمیدونم بخاطر اون دختره آنا اومدیا...
=وا....د...داداش این چه حرفیه؟...
_یعنی تو ازش خوشت نیومده....
همونجوری به جونگکوک نگاه کرد و نگاهشو بین هوا و خیابون و اینا چرخوند و دوباره خیلی مرموز به جونگکوک نگاه کرد...
_عجیبه...برای اولین بار عاشق شدی تهیونگ..؟؟
=واییی..نه بابا کی گفته...
_اون بچه ۱ دقیقه زیر تو باشه میمیره...بعد تو عاشقش شدی...
=بابا...نه..عاشقش نشدم که...
_جون عمت...اختلاف سنیتون زیاده...۱۲ سال..
=مهم نیست اختلاف سنی...
_اون دختر کوچولوعه...زیر تو بیاد میمیره تهیونگ...
=مگه من چمه؟ آرومپیش میرم خب...
_لاشی...تو که دوستش نداشتی...
=اصلا مگه چیه؟...واسه منم اندازه واسه توعه دیگه...تو خودت مگه ات رو نمیکنی؟..
جونگکوک تو فکر میره و جوابی نمیده...
_ولی واسه تو بزرگتره...خودتم میدونی...
=وا خب باشه...
_جر میخوره بچهه..
=حواسم هست...
_ لاشیو ببین تا کجاها پیش رفت....ات اومد...خداحافظ آقای عاشق...
=ببند...
(ات)
وقتی دیدمش سعی کردن بخاطر دیشب بهش محل ندم ..
+سلام..
_سلام..
رفتیم و رفتیم تا به مرکز خرید رسیدیم...
رفتیم داخل یه مغازه لباس عروس فروشی...
با هم رفتیم جلو و دو مدل انتخاب کردیم...
که جفتشون مشکی بودن...چون تم عروسیمون مشکی بود..
یکیشو پوشیدم....و جونگکوکو صدا کردم که بیاد ببینه...
_خیلی بازع...یکی دیگه..
+اصلا دیدی میگی خیلی بازه؟
_بله...همه چیت ریخته بیرون....
+اخه تو چیکار داری ها؟..
_..دهنتو ببند..اون یکیو بپوش...
+زیپش و باز کن...
برم گردوند و زیپمو باز کرد و رفتم واسه پرو اون یکی...
این یکی مدلش قشنگتر بود...
+این چطوره...
_...خوبه...ولیی
+ایرادی نداره...نه بازه نه چیزی...
_یه کم کوت...
+؟؟....کوکک...پشتش داده زمینو جارو میکنههه کوتاهه؟..
_..اه..خبب اوکی...
لباس و کت و شلوار و اینا رو خریدیم و بر گشتیم خونه..
+...
دیگه شب شده بود و وقتی رسیدیم عمارت همه اونجا بودن...
۱۳.۹k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.