part:16
part:16
از زبان ا/ت
داشتم نقاشی می کشیدم که با صدای در به خودم اومدم و گفتم: بیا داخل...
همراه پرنس وارد شد و با لبخندی پر از شیرینی گفت: سلام ا/ت..
از دیدنش تعجب کردم و گفتم: او..جیک؟
گفت:آره منم..میشه باهم حرف بزنیم؟
گفتم: آره ..بیا بشین
روی تخت نشست و منم رو به روش روی تخت نشستم که شروع کردو گفت: میدونی کتابت خیلی به فروش رفته؟
لبخندی زدم و گفتم: آره همه همینو میگن...
با انگشت زد به نوک دماغم و گفت: اما من یه حرف دیگه ای دارما
با تعجب گفتم: چی هست؟
نیشخندی زد و گفت: با پرنس برو و سخنرانی کن
چشمام گرد شد و حس کردم اشتباه شنیدم ..من؟ با پرنس؟سخنرانی کنم؟ خنده داره مگه من چی دارم؟
گفتم: منظورت رو نمی فهمم اصلا
گفت: چیز عجیبی گفتم؟
گفتم: نه ولی چرا باید سخنرانی کنم؟ اونم با پرنس؟
هوفی کشید و گفت: از اونجایی که مردم کتاب تورو خیلی دوست داشتن قراره یه سخنرانی کوتاه داشته باشی و درباره کتابت بهشون بگی
خندیدم و گفتم: مثلا چی بگم؟
اونم خندید و گفت: فقط بگو چرا کتابو نوشتی..کی نوشتی..چه حسی داشتی
خندیدم و گفتم: حالا کی هست؟
گفت: همین فردا
بلند شدم از روی تخت و با تعجب گفتم: بلههه؟ من آماده نیستم کهه
دستمو گرفت و گفت: آروم باش با پرنس حرف بزن بهت کمک می کنه
یا خدا.. با پرنس؟
هوفی کشیدم و گفتم: کی باید برم پیشش
گفت: هر چه زودتر بهتر ..فردا سخنرانی داری پس تا امشب باید کارا رو تموم کنی
ای خدا نیم ساعت پیش قلبم داشت تند میزد بخاطرش الان هم باید برم پیشش؟گفتم: پس..من الان میرم پیشش تا بهم کمک کنه
گفت: آفرین بیا بریم
(خلاصه که حوصله ندارم توضیح بدم جیک ا/ت رو میبره پیش پرنس و خودش میره)
پرنس گفت: بشین روی مبل
چشمی گفتم و نشستم که از پشت میز بلند شد و روی مبل رو به روی من نشست و گفت: این کاغذو بگیر و بخون به این سوالا توضیح بده...
نگاهی به برگه و سوالا انداختم
×چند وقته کتاب رو نوشتی؟
×نظرت درباره کتابت چیه و آیا اونو به مردم پیشنهاد می کنی؟
×در حین نوشتن کتاب چه حسی داشتی؟
یه مشت سوال بی جواب و مزخرف ولی یکیشون مزخرف و بی جواب نبود..
×چی باعث شد داستان رو بنویسی؟
جوابش معلوم بود...اما البته که فقط باید دروغ می گفتم...مردم چی راحبم فکر می کنن اگه بگم بخاطر عشق و علاقم به پرنس کتابو نوشتم؟
نگاهی به پرنس انداختم و گفتم: واسه ی این سوالا جوابی ندارم ...
به مبل تکیه داد و گفت: نیازی هم نداری.. فقط دروغ بگو...چیزی که پدرم همیشه تحویل مردمش میده..
گفتم: خب اینجوری دروغگو حساب میشم..
پوزخندی زد و گفت: وقتی حالت بد باشه .. حاضری بگی خوبم؟
گفتم: البته که میگم .. نمیخوام کسی که بهم اهمیت میده ناراحت بشه
گفت: درسته...پس این دروغ نیست؟
راست می گفت اینم یه جورایی دروغ بود..دروغی که سالها به همه گفتم...همیشه گفتم حالم خوبه در صورتی که در از خشم و غم و دلتنگی بودم ...پس فرقی به حالم نداشت اگه بازم دروغ می گفتم
از زبان جونگ کوک
بدجور به فکر فرو رفته بود چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم برای همین بشکنی زدم که به خودش اومد و گفت: بله سرورم؟
گفتم:حالت خوبه؟
لبخندی زد و گفت:خوبم ..
گفتم: این که از اون دروغا نیست؟
از زبان ا/ت
داشتم نقاشی می کشیدم که با صدای در به خودم اومدم و گفتم: بیا داخل...
همراه پرنس وارد شد و با لبخندی پر از شیرینی گفت: سلام ا/ت..
از دیدنش تعجب کردم و گفتم: او..جیک؟
گفت:آره منم..میشه باهم حرف بزنیم؟
گفتم: آره ..بیا بشین
روی تخت نشست و منم رو به روش روی تخت نشستم که شروع کردو گفت: میدونی کتابت خیلی به فروش رفته؟
لبخندی زدم و گفتم: آره همه همینو میگن...
با انگشت زد به نوک دماغم و گفت: اما من یه حرف دیگه ای دارما
با تعجب گفتم: چی هست؟
نیشخندی زد و گفت: با پرنس برو و سخنرانی کن
چشمام گرد شد و حس کردم اشتباه شنیدم ..من؟ با پرنس؟سخنرانی کنم؟ خنده داره مگه من چی دارم؟
گفتم: منظورت رو نمی فهمم اصلا
گفت: چیز عجیبی گفتم؟
گفتم: نه ولی چرا باید سخنرانی کنم؟ اونم با پرنس؟
هوفی کشید و گفت: از اونجایی که مردم کتاب تورو خیلی دوست داشتن قراره یه سخنرانی کوتاه داشته باشی و درباره کتابت بهشون بگی
خندیدم و گفتم: مثلا چی بگم؟
اونم خندید و گفت: فقط بگو چرا کتابو نوشتی..کی نوشتی..چه حسی داشتی
خندیدم و گفتم: حالا کی هست؟
گفت: همین فردا
بلند شدم از روی تخت و با تعجب گفتم: بلههه؟ من آماده نیستم کهه
دستمو گرفت و گفت: آروم باش با پرنس حرف بزن بهت کمک می کنه
یا خدا.. با پرنس؟
هوفی کشیدم و گفتم: کی باید برم پیشش
گفت: هر چه زودتر بهتر ..فردا سخنرانی داری پس تا امشب باید کارا رو تموم کنی
ای خدا نیم ساعت پیش قلبم داشت تند میزد بخاطرش الان هم باید برم پیشش؟گفتم: پس..من الان میرم پیشش تا بهم کمک کنه
گفت: آفرین بیا بریم
(خلاصه که حوصله ندارم توضیح بدم جیک ا/ت رو میبره پیش پرنس و خودش میره)
پرنس گفت: بشین روی مبل
چشمی گفتم و نشستم که از پشت میز بلند شد و روی مبل رو به روی من نشست و گفت: این کاغذو بگیر و بخون به این سوالا توضیح بده...
نگاهی به برگه و سوالا انداختم
×چند وقته کتاب رو نوشتی؟
×نظرت درباره کتابت چیه و آیا اونو به مردم پیشنهاد می کنی؟
×در حین نوشتن کتاب چه حسی داشتی؟
یه مشت سوال بی جواب و مزخرف ولی یکیشون مزخرف و بی جواب نبود..
×چی باعث شد داستان رو بنویسی؟
جوابش معلوم بود...اما البته که فقط باید دروغ می گفتم...مردم چی راحبم فکر می کنن اگه بگم بخاطر عشق و علاقم به پرنس کتابو نوشتم؟
نگاهی به پرنس انداختم و گفتم: واسه ی این سوالا جوابی ندارم ...
به مبل تکیه داد و گفت: نیازی هم نداری.. فقط دروغ بگو...چیزی که پدرم همیشه تحویل مردمش میده..
گفتم: خب اینجوری دروغگو حساب میشم..
پوزخندی زد و گفت: وقتی حالت بد باشه .. حاضری بگی خوبم؟
گفتم: البته که میگم .. نمیخوام کسی که بهم اهمیت میده ناراحت بشه
گفت: درسته...پس این دروغ نیست؟
راست می گفت اینم یه جورایی دروغ بود..دروغی که سالها به همه گفتم...همیشه گفتم حالم خوبه در صورتی که در از خشم و غم و دلتنگی بودم ...پس فرقی به حالم نداشت اگه بازم دروغ می گفتم
از زبان جونگ کوک
بدجور به فکر فرو رفته بود چند بار صداش زدم اما جوابی نشنیدم برای همین بشکنی زدم که به خودش اومد و گفت: بله سرورم؟
گفتم:حالت خوبه؟
لبخندی زد و گفت:خوبم ..
گفتم: این که از اون دروغا نیست؟
۲۱.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.