فیک۳ شاتز از کوک شات اخر
ن نمیتونه اون باشه گفتم:نامجون...وقتی بهم تجاوز کردی....نامجون:اره کوک فهمید ب زور فرار کردم....عاه باورم نمیشه دخترم ۱۰ سالشع(فلشبک ب۱۱ سال پیش) بیبیچکو ت دستم گرفتم ک کو وارده اتاق شد و گفت:هی عروسی برای اخره ماه...هیلی اونچیه ت دستت؟....چرا گریه میکنی...ببینم بیبیچک.با این حرفش اشکام سرازیر شد و ب هقهق افتادم ک محکم گفت:اون روز ک نامجون دزدیتت کاره اونه ن؟...بهت تجاوز کردهههه؟...میدونستم هیچ زخمی روی بدنت نبود...اره کاره اونهههه؟.جدا از هرچیزی من باکره بودم و نامجون بهم تجاوز کرد سرمو ب نشونه اره تکون دادم ک عصبی گفت:نگهش میداریم فقط نامجون نباید بفهمه(پایان فلش بک)من:از کجا....نامجون:جاسوس...یا خودتم میای یا جینسا تنها.من:باهات میایم....نمیتونم دخترمو تنهای بفرسم ت دله مافیا ن؟.نامجون:انتخابه درستیه تاشب وسایلتونو جمع کنین.(شب)خیلی استرس دارم نامجون یکی رو فرستاده ک ماسک داشت اومدن دنبالمون***ت راه بودیم و ب چشمای راننده توجه کردم.من:کوک.جینسا:بابا؟.کوک:میبینم مادر دختر زرنگین.من:عاه کوک بزن کنار.کوک:نمیشه داریم میریم خونه.من:خونه ما اون عمارت نیست...هه نقشت این بود با نامجون گولم بزنی؟.داد زد:میگم میریم یعنی میریم.فرمون از دستش لیز خورد جینسا رو گرفتم ت بغلم ک بلایی سرش نیاد ماشین داشت میچرخید ک خورد ب درخت.من:جینسا خوبی.اوهوم ارومی گفت ک نگاهی ب کوک کردم سرش خورده بود ب فرمون و داشت از سرش خون میومد با نگرانی و بغض اسمشو هی صدا میزدم ک ب زور سرشو بلند کرد ک گفتم:الان زنگ میزنم آمبولانس.کوک:ن...گران نشو....من:خفهشو معلوم هست چی میگی؟.ب زور از ماشین درش اوردم ب جینسا گفتم یکم بزه دورتر تا با کوک حرف بزنم وقتی نشست دیگه تاقت نیاوردم و رفتم بغلش کردم و گریه کوک:یا من ک زندم.من:خیلی..ترسیدم چی...زیت شه...هق.اروم خندید و گفت:هنوز...د...دوسم....با گفتنه اوهوم پریدم وسطه حرفش یکم شکه شد ولی گفت:ب اجباره مامانم مجبور شدم برم با لیا مامانم ت رو هرزه میدید پس ی مدت رفتم باهاش میخواستم...بهت بگم ولی ترسیدم ترکم کنی...ا...الانم کلی تغیر کردم دیگه هرچقدم اصبی بشم کسی رو نمیزنم.لپشو بوس کردم ک جینسا اومد و با ذوق گفت:برمیگردین پیشه همممم؟.کوک:دیگه تغیر کردمو فهمیدی مجبور بودم الان دیگه غلط میکنی ی عیب بزاری.خندیدم و گفتم:اره برمیگردیم پیشه هم.جینسا با کلی ذوق دوید بغلمون**انبولانس اومد دیگه میتونم بدون ترس و با اعتماد پیشش زندگی کنم خیلی خوشحالم
۲۶.۵k
۰۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.