وانشات سوکوکو
و باز هم خندید. به ماه خیره شد و دست هاش رو دو طرف قایق گذاشت: چویا، از رقص خوشت میاد؟
کمی فکر کردم: آره، دوستش دارم.
از جاش بلند شد و دستش رو به طرف من دراز کرد.
اجتناب کردم:اما ما وسط آبیم، اگر خیس بشیم چی؟
-اگر خیس بشیم، بعدش خشک میشیم.
باز هم خندید و بعدش من بلند شدم.
دستهاش رو دور کمرم قرار داد.
قدم هامون کوتاه بودند، متوالی و ترسناک.
هر لحظه امکان داشت بیوفتیم توی آب.
من رو چرخوند و شلپ.
چهرهاش رو زیر آب دیدم...
صدای رعد و برق بارون به گوشم خورد.
از جام پریدم، من توی اتاق بودم.
به پنجره باز نگاه کردم.
خواب بود؟ اما دازای گفت خواب نیست.
لبخند زدم، حس خوبی داشتم. انگار که دست هاش هنوز هم دور کمرم بود و من رو محکم نگه داشته بودند.
به سمت دفتر نقاشیام رفتم. صفحهی جدیدی رو باز کردم و مشغول کشیدن شدم.
چهرهی دازای رو، با موج موها و مژههای بلندش. چشمهای بادومی شکل و لبهای خوش خط و خالش.
انگار اگر اون رو نمیکشیدم خوابم نمیبرد...
انقدر مشغول طراحی کردن چهرهاش بودم که متوجه طلوع شگفت انگیز آفتاب نشدم.
نگاهی به نقاشیام انداختم، به زیبایی خودش نبود.
با صدای مامان به خودم اومدم: چویا، از کی بیداری عزیزم؟
کمی فکر کردم: آره، دوستش دارم.
از جاش بلند شد و دستش رو به طرف من دراز کرد.
اجتناب کردم:اما ما وسط آبیم، اگر خیس بشیم چی؟
-اگر خیس بشیم، بعدش خشک میشیم.
باز هم خندید و بعدش من بلند شدم.
دستهاش رو دور کمرم قرار داد.
قدم هامون کوتاه بودند، متوالی و ترسناک.
هر لحظه امکان داشت بیوفتیم توی آب.
من رو چرخوند و شلپ.
چهرهاش رو زیر آب دیدم...
صدای رعد و برق بارون به گوشم خورد.
از جام پریدم، من توی اتاق بودم.
به پنجره باز نگاه کردم.
خواب بود؟ اما دازای گفت خواب نیست.
لبخند زدم، حس خوبی داشتم. انگار که دست هاش هنوز هم دور کمرم بود و من رو محکم نگه داشته بودند.
به سمت دفتر نقاشیام رفتم. صفحهی جدیدی رو باز کردم و مشغول کشیدن شدم.
چهرهی دازای رو، با موج موها و مژههای بلندش. چشمهای بادومی شکل و لبهای خوش خط و خالش.
انگار اگر اون رو نمیکشیدم خوابم نمیبرد...
انقدر مشغول طراحی کردن چهرهاش بودم که متوجه طلوع شگفت انگیز آفتاب نشدم.
نگاهی به نقاشیام انداختم، به زیبایی خودش نبود.
با صدای مامان به خودم اومدم: چویا، از کی بیداری عزیزم؟
۱.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲