جنبش دست سیاه(قسمت ششم)
مادربزرگ(من) = فرداش، توماس اومد به مخفیگاه و به اسکار گفت
توماس = اسکار، همهچی تموم شده، همهمون لو رفتیم، الان پدرم با دو تا مأمور پشت دَره
اسکار = رفتی فروختیمون نامرد؟
توماس = من نه، نماد گروه فروختمون، دست سیاهم دیشب کار دستمون داد
اسکار = اَه لعنتی لعنتی لعنتیییی
مأمور پلیس = زود بیاین بیرون، اگه تسلیم بشید کاریتون نداریم
اسکار = بچهها شما از در پشتی برین، من خودمو تسلیم میکنم
دیوید = نخیر، یا باهم میریم یا هیچکس نمیره، دو هفته برای هیچ و پوچ نجنگیدیم
اسکار = شما نباختین، خدا و عیسیمسیح(ع) بهشتو براتون آماده کردن، شما کاری کردین که کلیسا با اون تقدسش نمیتونه انجام بده. بهتون امیدوارم
مادربزرگ(من) = اسکار با قدرت و غرور رفت بیرون و تسلیم شد. اونو گرفتن و بردن زندان. اما ماه بعدش، یه صحنهی غیر منتظره دیدیم، قرار بود اسکار رو بهجرم اغتشاش و خدشه در نظم عمومی شلاق بزنن. اما قاضی درموردش حکم عادلانهای صادر کرد.
قاضی= آی پسر شما تو اون جعبهها به مردم چی میدادین؟
اسکار = شیر و نون و دارو
قاضی = واقعیت داره؟
اسکار = بله جناب، ما به فقرا شیر و نون و دارو میدادیم
قاضی = این کارو برای چی انجام میدادین؟
اسکار = برای کمک به فقرا و رضای خدا و عدالت، برای جلوگیری از فقر مردم و زندگی بهترشون.
مادربزرگ(من) = قاضی وقتی کلمهی (رضای خدا) و (عدالت) رو شنید، متحول شد، انگار که وظیفهشو یکی دیگه انجام میداد، قاضی از جایگاهش بلند شد و به طرف اسکار رفت، برای اون دست زد و تو دستش یه نماد گذاشت
اسکار = این چیه؟
قاضی= این نماد عدالته، وقتی تازه برای کار قضاوت استخدام شدم، اینو بهم دادن تا همیشه در مسیر عدالت باشم، امروز فهمیدم که من از این مسیر خارج شدم و تو بهجای من این مسیر رو احیا کردی
مادربزرگ(من) = قاضی حکم آزادی اسکار رو صادر کرد، بیرون دادگاه همهمون منتظر اسکار بودیم، حتی بزرگترهامون و حتی معلممون آقای چوب خشک، اسکار که بیرون اومد، همه به افتخارش دست زدیم و توماس اونو تا خونهشون قَلَمدوش برد، عین همینی که تو عکس میبینین. اونروز فقرای شهر که اسکار رو شناخته بودن دستشونو با مرکب سیاه کردهبودن تا به اسکار بگن، با اینکه نوجوان بوده ولی کار بزرگی کرده و همه به یادشن.
_چه داستان قشنگی
مادربزرگ(من) = بله، معلومه که قشنگه 😅 خوب ديگه بریم عصرونه بخوریم
[پایان سناریوی جنبش دست سیاه]
توماس = اسکار، همهچی تموم شده، همهمون لو رفتیم، الان پدرم با دو تا مأمور پشت دَره
اسکار = رفتی فروختیمون نامرد؟
توماس = من نه، نماد گروه فروختمون، دست سیاهم دیشب کار دستمون داد
اسکار = اَه لعنتی لعنتی لعنتیییی
مأمور پلیس = زود بیاین بیرون، اگه تسلیم بشید کاریتون نداریم
اسکار = بچهها شما از در پشتی برین، من خودمو تسلیم میکنم
دیوید = نخیر، یا باهم میریم یا هیچکس نمیره، دو هفته برای هیچ و پوچ نجنگیدیم
اسکار = شما نباختین، خدا و عیسیمسیح(ع) بهشتو براتون آماده کردن، شما کاری کردین که کلیسا با اون تقدسش نمیتونه انجام بده. بهتون امیدوارم
مادربزرگ(من) = اسکار با قدرت و غرور رفت بیرون و تسلیم شد. اونو گرفتن و بردن زندان. اما ماه بعدش، یه صحنهی غیر منتظره دیدیم، قرار بود اسکار رو بهجرم اغتشاش و خدشه در نظم عمومی شلاق بزنن. اما قاضی درموردش حکم عادلانهای صادر کرد.
قاضی= آی پسر شما تو اون جعبهها به مردم چی میدادین؟
اسکار = شیر و نون و دارو
قاضی = واقعیت داره؟
اسکار = بله جناب، ما به فقرا شیر و نون و دارو میدادیم
قاضی = این کارو برای چی انجام میدادین؟
اسکار = برای کمک به فقرا و رضای خدا و عدالت، برای جلوگیری از فقر مردم و زندگی بهترشون.
مادربزرگ(من) = قاضی وقتی کلمهی (رضای خدا) و (عدالت) رو شنید، متحول شد، انگار که وظیفهشو یکی دیگه انجام میداد، قاضی از جایگاهش بلند شد و به طرف اسکار رفت، برای اون دست زد و تو دستش یه نماد گذاشت
اسکار = این چیه؟
قاضی= این نماد عدالته، وقتی تازه برای کار قضاوت استخدام شدم، اینو بهم دادن تا همیشه در مسیر عدالت باشم، امروز فهمیدم که من از این مسیر خارج شدم و تو بهجای من این مسیر رو احیا کردی
مادربزرگ(من) = قاضی حکم آزادی اسکار رو صادر کرد، بیرون دادگاه همهمون منتظر اسکار بودیم، حتی بزرگترهامون و حتی معلممون آقای چوب خشک، اسکار که بیرون اومد، همه به افتخارش دست زدیم و توماس اونو تا خونهشون قَلَمدوش برد، عین همینی که تو عکس میبینین. اونروز فقرای شهر که اسکار رو شناخته بودن دستشونو با مرکب سیاه کردهبودن تا به اسکار بگن، با اینکه نوجوان بوده ولی کار بزرگی کرده و همه به یادشن.
_چه داستان قشنگی
مادربزرگ(من) = بله، معلومه که قشنگه 😅 خوب ديگه بریم عصرونه بخوریم
[پایان سناریوی جنبش دست سیاه]
۵۰۵
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.