✦ستارگانی در سایه ✦پارت صفر
- امیلی؛ نه. بذار به حال خودم باشم.
- کالرا تو نباید بپری می فهمی؟ نا امیدی توی این مقطع
از زندگیت.. با وجود این که می دونم همه چیزت رو از
دست دادی .. یه گناه بزرگه.
-گناه ؟ من میخوام گناهکار باشم
صدایم را بالا بردم.
-کسی که چیزی برای از دست دادن نداره.. دیگه میخواد
چیکار کنه! از اون وقتی که تو عملیات دستگیری رابرت
فیلیپس اشتباهی زدم کشتمش درحالی که باید زنده
برش می گردوندم. از اون ساعتی که الکس میلر بهترین
افسر اف بی آی رو اشتباهی جاسوس معرفی کردم. از
همه ی این ساعت به بعد مستحق محکوم شدن بب مرگ هستم!
امیلی چتری های بور درخشانش را کنار
تو هنوز راه جبران داری. میخوای خودتو بکشی که چی
بشه! اون جوری فقط داری صورت مسئله رو پاک می
کنی.
پوزخند زدم و به کاشی های خیس پشت بام تکیه دادم.
به آسمان خیره شدم. باران شر شر روی سرم می ریخت.
امیلی ادامه داد:
- اگه قول بدی خودت رو ... نکشی.. نپری پایین یه راه
جبرانی هست باور کن
- اگه نپرم و زنده بمونم.. عذاب وجدان منو می کشه
توی صدایم بی احساسی دیده می شد. شبیه یک تکه
سنگ.. نگاه خالی ام را به صورتش برگرداندم.. اصلا از
وقتی به این پشت بام لعنتی آمدم، احساس کردم که با
دست خودم سینه ی خودم را شکافتم، قلبم را بیرون
آوردم.. زیر پا انداختم و با بی رحمی پا رویش گذاشتم.
قلب و احساسی که تا ابد از کار افتاد..
امیلی ادامه داد:
خیلی زوده نا امید بشی. زود نا امید شدی. خواهش می
کنم نپر.
دیگر جای محل دادن به این حرفها نبود. دستم را از
دستش کشیدم.. به لبه ی پشت بام دویدم و چشم به
حیاط خلوت زیر پایم دوختم. نمی دانستم کجا هستم.
فقط با امیلی از پشت بام ها فرار کرده بودیم. نمی دانستم
زیر پایم حیاط بی روحی از آسایشگاه روانی است که ..
زیر پایم مادرم دفن شده. اصال بعد از 10 سالگی دیگر
ندیدمش. امیلی با همه ی جثه ی بزرگش و صدای
زیبایش آن را برای اولین بار کلفت کرد و قلدرانه فریاد
زد:
- تو غلط می کنی بپری پایین هم خودتو بد بخت می
کنی هم منو. فهمیدی؟
سرم گیج رفت. آخر زیر پایم زیادی مرتفع بود. دستم را
محکم گرفت که فرار نکنم. سرم هنوز هم گیج می رفت..
سکندری می خوردم و ناگهان ، همان اتفاقی که نباید می
افتاد افتاد. همه چیز شبیه یک حرکت آهسته پیش رفت.
اول کفش هایم از روی لبه کاشی لیز خورد، سر تا پایم
خیس و بعد.. حین فریاد های امیلی، قبل اینکه به زمین
بر خورد کنیم، صحنه ی عجیبی رو به رویم قرار گرفت..
اینجا بودکه شکاف عجیب و تک بعدی ای رو به رویم
پدیدار شدو ... مانند یک سیاهچاله من و امیلی را در خود
کشید. آخرین چیزی که دیدم، یک عالمه خون بود که از
بریدگی روی دستم ، روی قبری در آن حیاط ریخت و
یک تار مویم.. که همان جا به یادگار ماند... و ما رفتیم.
کشیده شدیم به دنیایی دیگر...
- کالرا تو نباید بپری می فهمی؟ نا امیدی توی این مقطع
از زندگیت.. با وجود این که می دونم همه چیزت رو از
دست دادی .. یه گناه بزرگه.
-گناه ؟ من میخوام گناهکار باشم
صدایم را بالا بردم.
-کسی که چیزی برای از دست دادن نداره.. دیگه میخواد
چیکار کنه! از اون وقتی که تو عملیات دستگیری رابرت
فیلیپس اشتباهی زدم کشتمش درحالی که باید زنده
برش می گردوندم. از اون ساعتی که الکس میلر بهترین
افسر اف بی آی رو اشتباهی جاسوس معرفی کردم. از
همه ی این ساعت به بعد مستحق محکوم شدن بب مرگ هستم!
امیلی چتری های بور درخشانش را کنار
تو هنوز راه جبران داری. میخوای خودتو بکشی که چی
بشه! اون جوری فقط داری صورت مسئله رو پاک می
کنی.
پوزخند زدم و به کاشی های خیس پشت بام تکیه دادم.
به آسمان خیره شدم. باران شر شر روی سرم می ریخت.
امیلی ادامه داد:
- اگه قول بدی خودت رو ... نکشی.. نپری پایین یه راه
جبرانی هست باور کن
- اگه نپرم و زنده بمونم.. عذاب وجدان منو می کشه
توی صدایم بی احساسی دیده می شد. شبیه یک تکه
سنگ.. نگاه خالی ام را به صورتش برگرداندم.. اصلا از
وقتی به این پشت بام لعنتی آمدم، احساس کردم که با
دست خودم سینه ی خودم را شکافتم، قلبم را بیرون
آوردم.. زیر پا انداختم و با بی رحمی پا رویش گذاشتم.
قلب و احساسی که تا ابد از کار افتاد..
امیلی ادامه داد:
خیلی زوده نا امید بشی. زود نا امید شدی. خواهش می
کنم نپر.
دیگر جای محل دادن به این حرفها نبود. دستم را از
دستش کشیدم.. به لبه ی پشت بام دویدم و چشم به
حیاط خلوت زیر پایم دوختم. نمی دانستم کجا هستم.
فقط با امیلی از پشت بام ها فرار کرده بودیم. نمی دانستم
زیر پایم حیاط بی روحی از آسایشگاه روانی است که ..
زیر پایم مادرم دفن شده. اصال بعد از 10 سالگی دیگر
ندیدمش. امیلی با همه ی جثه ی بزرگش و صدای
زیبایش آن را برای اولین بار کلفت کرد و قلدرانه فریاد
زد:
- تو غلط می کنی بپری پایین هم خودتو بد بخت می
کنی هم منو. فهمیدی؟
سرم گیج رفت. آخر زیر پایم زیادی مرتفع بود. دستم را
محکم گرفت که فرار نکنم. سرم هنوز هم گیج می رفت..
سکندری می خوردم و ناگهان ، همان اتفاقی که نباید می
افتاد افتاد. همه چیز شبیه یک حرکت آهسته پیش رفت.
اول کفش هایم از روی لبه کاشی لیز خورد، سر تا پایم
خیس و بعد.. حین فریاد های امیلی، قبل اینکه به زمین
بر خورد کنیم، صحنه ی عجیبی رو به رویم قرار گرفت..
اینجا بودکه شکاف عجیب و تک بعدی ای رو به رویم
پدیدار شدو ... مانند یک سیاهچاله من و امیلی را در خود
کشید. آخرین چیزی که دیدم، یک عالمه خون بود که از
بریدگی روی دستم ، روی قبری در آن حیاط ریخت و
یک تار مویم.. که همان جا به یادگار ماند... و ما رفتیم.
کشیده شدیم به دنیایی دیگر...
۳.۹k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.