Gate of hope &22
ویو یورآ}{
تو این یه هفته یویی توانسته بود هیونجین و خودشو از شر تهیونگ نجات بده به خاطر همین هیونجین از کمپانی اجازه گرفته بود که یه هفته بره به استراحت و کمپانی به خاطر اتفاقات اخیر اجازه داد که بره حالا هیونجین و یویی قرار بود یه هفته برن پاریس برای خوشگذرونی..
ویو هیونجین..
پنیر رو که گذاشتم رو میز رفتم به سمت اتاق یویی درو زدم ولی جوابی نشنیدم پس وارد اتاق شدم یویی به کیوت ترین شکل ممکن خوابیده بود الان من چجوری اینو بیدار کنم؟
اگه بیدار هم نکنم صدرصد دیرمون میشه پس رفتم جلو نشستم رو به روش و آروم زمزمه کردم
هیونجین:یویی؟
یویی آروم چشماشو از هم فاصله داد ولی به خاطر خورشید زود بست که هیونجین دستشو آورد جلو چشماش خندید و گفت:میتوتی چشاتو باز کنی!
یویی چشاشو باز کرد و الان پسر روبه روش رو واضح دید..
یویی:هم..صبح شده؟(خوابالو)
هیونجین خندید و گفت:اره خوابالو بیدار شو دیرمون میشه..
یویی روی تخت خزید و روش نشست به ساعت دیواری که خیره شد داد زد و زود از رو تخت بلند شدد
هیونجین خندید و گفت:آروم باش!
یویی:چجوریییی؟ ساعتووو نگاه کننن!
هیونجین پاشد و گفت:اول بیا صبحونه بخوریم بعد آماده شو..
هیونجین رفت بیرون که یویی به این فکر افتاد که اون یا فرشته است و میتونی تو یه دیقه آماده شه..
نیشخندی زد و با یه بشکن زدن چمدونش آماده شد و با بشکن دیگه اش لباسا تنش شدن و با یه بشکن دیگه صورتشو آرایش کرد و رفت بیرون
هیونجین با دیدن یویی شوکه شد و گفت:چطوری تونستی..؟
یویی پوزخند زد و گفت:نا سلامتی من یه فرشته ام ها!
هیونجین:ایوای راس میگی😂منم آماده ام بیا این صبحونه رو بخوریم بعد بریم
تاعید کردم و رفتم نشستم رو میز و شروع کردیم به خوردن صبحونه..
تو این یه هفته یویی توانسته بود هیونجین و خودشو از شر تهیونگ نجات بده به خاطر همین هیونجین از کمپانی اجازه گرفته بود که یه هفته بره به استراحت و کمپانی به خاطر اتفاقات اخیر اجازه داد که بره حالا هیونجین و یویی قرار بود یه هفته برن پاریس برای خوشگذرونی..
ویو هیونجین..
پنیر رو که گذاشتم رو میز رفتم به سمت اتاق یویی درو زدم ولی جوابی نشنیدم پس وارد اتاق شدم یویی به کیوت ترین شکل ممکن خوابیده بود الان من چجوری اینو بیدار کنم؟
اگه بیدار هم نکنم صدرصد دیرمون میشه پس رفتم جلو نشستم رو به روش و آروم زمزمه کردم
هیونجین:یویی؟
یویی آروم چشماشو از هم فاصله داد ولی به خاطر خورشید زود بست که هیونجین دستشو آورد جلو چشماش خندید و گفت:میتوتی چشاتو باز کنی!
یویی چشاشو باز کرد و الان پسر روبه روش رو واضح دید..
یویی:هم..صبح شده؟(خوابالو)
هیونجین خندید و گفت:اره خوابالو بیدار شو دیرمون میشه..
یویی روی تخت خزید و روش نشست به ساعت دیواری که خیره شد داد زد و زود از رو تخت بلند شدد
هیونجین خندید و گفت:آروم باش!
یویی:چجوریییی؟ ساعتووو نگاه کننن!
هیونجین پاشد و گفت:اول بیا صبحونه بخوریم بعد آماده شو..
هیونجین رفت بیرون که یویی به این فکر افتاد که اون یا فرشته است و میتونی تو یه دیقه آماده شه..
نیشخندی زد و با یه بشکن زدن چمدونش آماده شد و با بشکن دیگه اش لباسا تنش شدن و با یه بشکن دیگه صورتشو آرایش کرد و رفت بیرون
هیونجین با دیدن یویی شوکه شد و گفت:چطوری تونستی..؟
یویی پوزخند زد و گفت:نا سلامتی من یه فرشته ام ها!
هیونجین:ایوای راس میگی😂منم آماده ام بیا این صبحونه رو بخوریم بعد بریم
تاعید کردم و رفتم نشستم رو میز و شروع کردیم به خوردن صبحونه..
۱۲.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.