𝙿𝚊𝚛𝚝 🪶¹⁹
𝒪𝓋ℯ𝓇 𝓉𝒽ℯ 𝒽ℴ𝓇𝒾𝓏ℴ𝓃 💫
راوی: وقتی حرفش تموم شد با حرکت ا/ت شوکه شد و فقط خیره بهش بود بدون حتی پلک زدن...
ا/ت پیرهنشو درآورد و با قدمای آروم نزدیک یونگی شد.
یونگی به نفس نفس افتاد و پشتشو به ا/ت کرد
یونگی: ما مجبور نیستیم انجامش بدیم
ا/ت: یونگی میتونی برگردی چیزی نیست
یونگی: من نمیخوام بهت آسیب بزنم
ا/ت: تت هیچ وقت این کارو نکردی
یونگی: ا/ت من....من
ا/ت: فقط برگرد سمت من یونگی
راوی: یونگی چشماشو بست و آروم به سمت ا/ت برگشت.
ا/ت: بهم نگاه کن
یونگی: ...
ا/ت: میدونم که تو قرار نیست آسیبی بهم بزنی
یونگی: ....
ا/ت: اگه دوسم داری همین حالا چشماتو باز کن و بهم نگاه کن
راوی: یونگی آروم چشماشو باز کرد و به ا/ت نگاه کرد و آروم نگاهشو پایین تر برد و بدنشو زیر نظر گرفت ، دستشو بالا آورد رو کمر ا/ت گذاشت
داغی بدن ا/ت حس عجیبی بهش داد که باعث شد لباشو محکم به لبای ا/ت بکوبه و ببوستش ، دستشو به سگک سوتین ا/ت رسوند و اونو باز کرد و از تنش درآورد.... (قسمت اسماتشو میخوای دایرکت پیام بده)
صبح....
ا/ت ویو: وقتی بیدار شدم نگاهم به ساعت افتاد ۷:۳۰ صبح بود....
دستمو از زیر پتو در آوردم و با انگشتم شروع کردم به کشیدن خطای فرضی رو بدن یونگی.
تکونی به خودم دادم که باعث درد شدیدی شد
جیغ خفه ای کشیدم اما سریع دستمو رو دهنم گذاشتم تا یه وقت یونگی رو بیدار نکنم اما مثل اینکه موفق نبودم
چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد وقتی دید صورتم از درد جمع شده سریع نشست و بغلم کرد
یونگی: خوبی؟
ا/ت: (آروم سر تکون داد)
یونگی: خیلی وقته بیدار شدی؟
ا/ت: یه ۲۰ دقیقه ای میشه
یونگی: چرا بیدارم نکردی؟
ا/ت: دلم نیومد
راوی: یونگی خنده لثه ای زد و پیشونی ا/تو بوسید و بغلش کرد و به سمت حموم برد تا شاید آب گرم حموم کمی حالشو جا بیاره..
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
راوی: وقتی حرفش تموم شد با حرکت ا/ت شوکه شد و فقط خیره بهش بود بدون حتی پلک زدن...
ا/ت پیرهنشو درآورد و با قدمای آروم نزدیک یونگی شد.
یونگی به نفس نفس افتاد و پشتشو به ا/ت کرد
یونگی: ما مجبور نیستیم انجامش بدیم
ا/ت: یونگی میتونی برگردی چیزی نیست
یونگی: من نمیخوام بهت آسیب بزنم
ا/ت: تت هیچ وقت این کارو نکردی
یونگی: ا/ت من....من
ا/ت: فقط برگرد سمت من یونگی
راوی: یونگی چشماشو بست و آروم به سمت ا/ت برگشت.
ا/ت: بهم نگاه کن
یونگی: ...
ا/ت: میدونم که تو قرار نیست آسیبی بهم بزنی
یونگی: ....
ا/ت: اگه دوسم داری همین حالا چشماتو باز کن و بهم نگاه کن
راوی: یونگی آروم چشماشو باز کرد و به ا/ت نگاه کرد و آروم نگاهشو پایین تر برد و بدنشو زیر نظر گرفت ، دستشو بالا آورد رو کمر ا/ت گذاشت
داغی بدن ا/ت حس عجیبی بهش داد که باعث شد لباشو محکم به لبای ا/ت بکوبه و ببوستش ، دستشو به سگک سوتین ا/ت رسوند و اونو باز کرد و از تنش درآورد.... (قسمت اسماتشو میخوای دایرکت پیام بده)
صبح....
ا/ت ویو: وقتی بیدار شدم نگاهم به ساعت افتاد ۷:۳۰ صبح بود....
دستمو از زیر پتو در آوردم و با انگشتم شروع کردم به کشیدن خطای فرضی رو بدن یونگی.
تکونی به خودم دادم که باعث درد شدیدی شد
جیغ خفه ای کشیدم اما سریع دستمو رو دهنم گذاشتم تا یه وقت یونگی رو بیدار نکنم اما مثل اینکه موفق نبودم
چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد وقتی دید صورتم از درد جمع شده سریع نشست و بغلم کرد
یونگی: خوبی؟
ا/ت: (آروم سر تکون داد)
یونگی: خیلی وقته بیدار شدی؟
ا/ت: یه ۲۰ دقیقه ای میشه
یونگی: چرا بیدارم نکردی؟
ا/ت: دلم نیومد
راوی: یونگی خنده لثه ای زد و پیشونی ا/تو بوسید و بغلش کرد و به سمت حموم برد تا شاید آب گرم حموم کمی حالشو جا بیاره..
•ادامه دارد•
▪︎آن سوی افق▪︎
۲۲.۵k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.