پارت ۱۴ فیک اعتماد شکست خورده
《پارت۱۴》
ا/ت:
لباسم رو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم که مامان و بابای یونگی ۶م راه با مادربزرگ و بردارش و زنش با پسرش و خواهرش اومدن در حال خوش و بش بودن که خواهر یونگی من رو دید و و بلند صدا زد و خندید و گفت:
خ یونگی (خواهر یونگی ):وای سلام ا/ت چقدر دلم برات تنگشده بود دختر و بعد من رو بغل کرد
همه سرشون رو به من برگردوندن و من رو نگاه کردن مادربزرگ یونگی مثل همیشه مادرانه من رو نگاه کرد و بقیه نگاه عادی و خندانی داشتن ولی مادر یونگی مثل همیشه با اخم و کینه من رو نگاه کرد
وقتی یونگی سرش رو به من برگردوند خندون بود ولی وقتی من رو دید اخم کرد و با زور بخاطر حفظ ابرو لبخندی زد مادر یونگی که نگاش رو من و یونگی وقتییونگی رو اینجوری دید پوزخندی به من زد و خندید من هم ترجیح دادم توجهی نکنم و یوری رو بغل کنم بعد از اینکه از بغلم در اومد رفتم سمت مادر و پدر یونگی و گفتم:مامان جون باباجون خیلی خوش اومدید خیلی خوشحالمون کردید
و بعد از اینکه این رو گفتم مادر یونگی برگشت و گفت:صدرصد با اومدن ما پسرم خوشحال بشه بلاخره پسر بیچاره من بباید یه شادی هم داشته باشه
خندیدم و گفتم:صدرصد یونگی جان از دیدن شما خوشحال میشه فقط برام جالبه از فرانسه تا اینجا اونم نصفه شب کاش خبر میدادین میومدیم دنبالتون
مادر یونگی لبخندی زد(البته شبیه لبخند نبود) گفت :میخواستنم پسر عزیزم ک عروس گلم سوپرایز بشه (عروس گل رو با لحن عجیبی گفت )
خندیدم و گفتم:خب بیخیال این حرف ها وقت زیاده برا حرف زدن راه زیادی رو اومدین حتما خسته اید بیادید تا من اتاقتون رو نشون بدم همه تایید کردن و به اتاق هاشون رفتن
سرم خیلی درد میکرد رفتم اشپرخونه و دو تا قرص سردر برداشتم و خوردم که یونگیاومد تو آشپز خونه و یخچال آبی برداشت و لیوان رو پر کرد......
《پایان پارت ۱۴》
لایک و کامنت یادتون نره 👍❤️
لطفا دنبالمون کنید
ا/ت:
لباسم رو عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون دیدم که مامان و بابای یونگی ۶م راه با مادربزرگ و بردارش و زنش با پسرش و خواهرش اومدن در حال خوش و بش بودن که خواهر یونگی من رو دید و و بلند صدا زد و خندید و گفت:
خ یونگی (خواهر یونگی ):وای سلام ا/ت چقدر دلم برات تنگشده بود دختر و بعد من رو بغل کرد
همه سرشون رو به من برگردوندن و من رو نگاه کردن مادربزرگ یونگی مثل همیشه مادرانه من رو نگاه کرد و بقیه نگاه عادی و خندانی داشتن ولی مادر یونگی مثل همیشه با اخم و کینه من رو نگاه کرد
وقتی یونگی سرش رو به من برگردوند خندون بود ولی وقتی من رو دید اخم کرد و با زور بخاطر حفظ ابرو لبخندی زد مادر یونگی که نگاش رو من و یونگی وقتییونگی رو اینجوری دید پوزخندی به من زد و خندید من هم ترجیح دادم توجهی نکنم و یوری رو بغل کنم بعد از اینکه از بغلم در اومد رفتم سمت مادر و پدر یونگی و گفتم:مامان جون باباجون خیلی خوش اومدید خیلی خوشحالمون کردید
و بعد از اینکه این رو گفتم مادر یونگی برگشت و گفت:صدرصد با اومدن ما پسرم خوشحال بشه بلاخره پسر بیچاره من بباید یه شادی هم داشته باشه
خندیدم و گفتم:صدرصد یونگی جان از دیدن شما خوشحال میشه فقط برام جالبه از فرانسه تا اینجا اونم نصفه شب کاش خبر میدادین میومدیم دنبالتون
مادر یونگی لبخندی زد(البته شبیه لبخند نبود) گفت :میخواستنم پسر عزیزم ک عروس گلم سوپرایز بشه (عروس گل رو با لحن عجیبی گفت )
خندیدم و گفتم:خب بیخیال این حرف ها وقت زیاده برا حرف زدن راه زیادی رو اومدین حتما خسته اید بیادید تا من اتاقتون رو نشون بدم همه تایید کردن و به اتاق هاشون رفتن
سرم خیلی درد میکرد رفتم اشپرخونه و دو تا قرص سردر برداشتم و خوردم که یونگیاومد تو آشپز خونه و یخچال آبی برداشت و لیوان رو پر کرد......
《پایان پارت ۱۴》
لایک و کامنت یادتون نره 👍❤️
لطفا دنبالمون کنید
۱.۸k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.