ستاره موعود می درخشد پارت دوم
از زبان هیکاری)
می خواستم یه دوعل با چویا داشته باشم ولی از پشت یکی بهم شلیک کرد یعد شلیک به طرف عقب نگاه کردم اون یکی از نوچه های رده بالا ها بود !!
نوچه: سر پیچی از قوانین یه ضررت تموم شد!
چویا : نه هیکاری(داد*
نوهارا:شلیک کردن* عجب شبی•_•
چویا: تچ فرار کرد لعنتی ، هیکاری طاقت بیار...
هیکاری: اون....رفت؟؟
چویا: هیکاری حا...حالت خوبه؟
هیکاری:اون قلبم رو هدف گرفت ولی تونستم کاری کنم به شونه چپم بخوره
نوهارا:تو از کجا میدونستی که اون بهت شلیک میکنه؟
هیکاری: تو آسمون چشم دارم!!
از زبان نوهارا )
بعد از حرفش یه جغد سفید با چشم های عجیب اومد و یه گوشه نشست و بهمون نگاه میکرد ولی حواسم از همه چیز پرت شد اون دختر بیچاره خون زیادی از دست داده!!
نوهارا:چویا زود باش باید ببریمش مافیا خون از دست داده
چویا: هیکاری رو پرنسسی بغل میکنه* بریم
رسیدن به مافیا، همچنان از زبان نوهارا)
وقتی رسیدیم به مافیا هیکاری رو بردیم سریع به سرعت نور به طرف موری سان رفتیم
نوهارا: باز کردن لگد با* موری ب کمکت احتیاج داریم.
موری: چیشده؟
نوهارا : بعدا برات میگم ...
چند ساعت بعد، از زبان هیکاری)
وقتی بیدار چویا بالا سرم بود و داشت سرم رو ناز میکرد چند ثانیه بعد که کامل هوشیار شده بودم صداش کردم.
هیکاری:چویا...من کجام ؟؟
چویا: هیکاری، تو مافیا بندر
مایوس وارد میشود)
هیکاری: مایوس!!
مایوس: می دونستم که زنده ایی کاری^_^
هیکاری: کاری فک نکنم بهم بیاد-_-
مایوس: حیح چه کنیم^_^
چویا: بسه دیگه
هیکاری و مایوس: باش
چویا: هیگاری ازت میخوام که عضو مافیا شی !!
هیکاری: یع یکم زمان نیاز دارم....
چویا: باش،مایوس بریم
بعد رفتن چویا و مایوس با خودم فک کردم، سیاه پوش ها با روحیه من سازگار نیست پس...
ادامه دارد
نظرت؟؟
می خواستم یه دوعل با چویا داشته باشم ولی از پشت یکی بهم شلیک کرد یعد شلیک به طرف عقب نگاه کردم اون یکی از نوچه های رده بالا ها بود !!
نوچه: سر پیچی از قوانین یه ضررت تموم شد!
چویا : نه هیکاری(داد*
نوهارا:شلیک کردن* عجب شبی•_•
چویا: تچ فرار کرد لعنتی ، هیکاری طاقت بیار...
هیکاری: اون....رفت؟؟
چویا: هیکاری حا...حالت خوبه؟
هیکاری:اون قلبم رو هدف گرفت ولی تونستم کاری کنم به شونه چپم بخوره
نوهارا:تو از کجا میدونستی که اون بهت شلیک میکنه؟
هیکاری: تو آسمون چشم دارم!!
از زبان نوهارا )
بعد از حرفش یه جغد سفید با چشم های عجیب اومد و یه گوشه نشست و بهمون نگاه میکرد ولی حواسم از همه چیز پرت شد اون دختر بیچاره خون زیادی از دست داده!!
نوهارا:چویا زود باش باید ببریمش مافیا خون از دست داده
چویا: هیکاری رو پرنسسی بغل میکنه* بریم
رسیدن به مافیا، همچنان از زبان نوهارا)
وقتی رسیدیم به مافیا هیکاری رو بردیم سریع به سرعت نور به طرف موری سان رفتیم
نوهارا: باز کردن لگد با* موری ب کمکت احتیاج داریم.
موری: چیشده؟
نوهارا : بعدا برات میگم ...
چند ساعت بعد، از زبان هیکاری)
وقتی بیدار چویا بالا سرم بود و داشت سرم رو ناز میکرد چند ثانیه بعد که کامل هوشیار شده بودم صداش کردم.
هیکاری:چویا...من کجام ؟؟
چویا: هیکاری، تو مافیا بندر
مایوس وارد میشود)
هیکاری: مایوس!!
مایوس: می دونستم که زنده ایی کاری^_^
هیکاری: کاری فک نکنم بهم بیاد-_-
مایوس: حیح چه کنیم^_^
چویا: بسه دیگه
هیکاری و مایوس: باش
چویا: هیگاری ازت میخوام که عضو مافیا شی !!
هیکاری: یع یکم زمان نیاز دارم....
چویا: باش،مایوس بریم
بعد رفتن چویا و مایوس با خودم فک کردم، سیاه پوش ها با روحیه من سازگار نیست پس...
ادامه دارد
نظرت؟؟
۵۹۷
۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.