"ازدواج اجباری " P4
P4
ا/ت ویو :
کل بدنم درد میکرد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تو یه اتاق کوچیک هستم میخواستم پاشم ولی نمیتونستم همه جام درد میکرد... یهو یه خانم اومد نشست پیشم..
اجوما : خوبی دخترم..؟
ا/ت : اجوما من کجا... م..؟
اجوما : نگران نباش حالت خوب میشه بیا یکمی غذا بخور چند روزه چیزی نخوردی..
ا/ت : چی.. زی نمیخوام فقط میخوام برم خونه
اجوما : اگه تونستی غذاتو میتونی بخوری میزارم پیشت من کار دارم...
.
.
.
.
.
من کجام دقیقا الان اینجا چیکار میکنم..؟ اخرین چیزی که یادمه اون کره خرا داشتن ازم بازجویی میکردن برا چی ، چی میخواستن ازم..؟ هوفف بعد از اون دوباره خوابم برد...
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : اجوما غذا حاظره..؟
اجوما : اره پسرم
کوک : راستی اجوما حال اون دختره چطوره..؟
اجوما : احساس میکنم نگرانشی..
کوک : نه اصا کی اینو گفته اصا هم اینطور نیست
اجوما : باشه بابا فهمیدم غذاتو بخور...
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
ساعت سه شب بود بالاخره به زور تونستم از جام پاشم همینجوری پاشدم رفتم سمت اشپز خونه.. که اب بخورم.. بطری اب رو برداشتم خواستم اب بریزم یکی دستمو گرفت..
کوک : بده من
ا/ت : بازم تو..؟
کوک : چیه تو خونه ی خودمم نمیتونم باشم..؟
ا/ت : ایشش اصا اینجوری از خونت میرم..
کوک : با اجازه ی کی..؟
ا/ت : من از کسی اجازه نمیگیرم..
.
.
.
.
.
کوک دست ا/ت رو گرفت و چسبوند به دیوار..
ا/ت : چیکار میکنییییی
کوک : داد نزن
ا/ت : میخوام داد بزنم اصا هرکاری دلم بخواد میکنمممم
کوک : هرکاری دلت بخواد..؟
ا/ت : اره مگه چی.. ه..؟
کوک : پس منم هرکاری دلم میخواد میتونم بکنم..
( لبشو گذاشت روی لباش)
ا/ت : یااا داری چ گوهی میخوریییی اصا کی گفته میتونی به من دست بزنییی
کوک : حیس بیبی گرل... الان دیگه تو مال منی..
ا/ت : ( با پاش زد به اره ناکارش کرد)
کوک : عاخخخخ دختره ی...
.
.
.
همین که زدمش با سرعت رفتم سمت اتاقم و در اتاق رو قفل کردم.... ( بیچاره ا/ت نمیدونه چی در انتظارشه)
رفتم روی تختم و گرفتم خوابیدم...
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
صبح شده بود ولی هنوز اون دختره از خواب ناز بیدار نشده بود با خودم گفتم چرا از خواب بیدارش نکنم..؟ هنوز ضربه ای که دیشب بهم زده بود رو احساس میکردم... رفتم سمت اتاقش درو باز کردم و با یه صحنه ی عالی برخورد کردم...
ا/ت : هویییی گوزوووو چرا اینجوری میاییی تو مگه نمیبی از حموم اومدمممم لباس ندارم مثل خرا سرتو میندازی پایین میای تو در بزن خببب
کوک : بمن چ میخواستی اتاقتو قفل کنی.. ( ولی عجب بدنی داره)
ا/ت : گمشو بیروننن
کوک : رفت نشست رو صندلی* لباستو بپوش..
ا/ت : چی..؟ 😐
کوک : بپوش دیگه
ا/ت : منحرفففف پاشو برو بیرون..
کوک : از جاش بلند شد و ا/ت رو چسبوند به دیوار دستاشو دور کمرش حلقه کرد و لباشو گذاشت رو لبش...
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
بالاخره صبح شده بود پاشدم یه دوش 5 مینی گرفتم و اومدم بیرون که یهو باز اون خره پیداش شد... یدقه یدقه من لباس ندارم اون.... اومد نشست رو صندلی باز تیکه پروندم از جاش بلند شد اومد سمتم چسبوندتم به دیوار و لبمو بوسید... یهو شروع کرد به مک زدن لبام... یهو اجوما اومد تو ( انتظار داشتی ادامه میدادم..؟ 😂😐)
.
.
.
.
.
.
اجوما : خاک عالم...
کوک : اجوما به این دختره لباس اینا بده بره سرکارش
اجوما : پسرم اصا تو اینجا چیکار میکنی..؟ برو زود باش بیروننن
کوک : یااا اجومااا...
کوک : رفت بیرون*
اجوما : دخترم حالت خوبه..؟
ا/ت : ( بیچاره تو شوکه *) ا... ره اره خوبم..
.
.
.
.
پایان پارت 4
برا پارت بعدی 8 لایک 🦥✨ گشاد نباشین دم دستتونه...
ا/ت ویو :
کل بدنم درد میکرد وقتی از خواب بیدار شدم دیدم تو یه اتاق کوچیک هستم میخواستم پاشم ولی نمیتونستم همه جام درد میکرد... یهو یه خانم اومد نشست پیشم..
اجوما : خوبی دخترم..؟
ا/ت : اجوما من کجا... م..؟
اجوما : نگران نباش حالت خوب میشه بیا یکمی غذا بخور چند روزه چیزی نخوردی..
ا/ت : چی.. زی نمیخوام فقط میخوام برم خونه
اجوما : اگه تونستی غذاتو میتونی بخوری میزارم پیشت من کار دارم...
.
.
.
.
.
من کجام دقیقا الان اینجا چیکار میکنم..؟ اخرین چیزی که یادمه اون کره خرا داشتن ازم بازجویی میکردن برا چی ، چی میخواستن ازم..؟ هوفف بعد از اون دوباره خوابم برد...
.
.
.
.
کوک ویو :
کوک : اجوما غذا حاظره..؟
اجوما : اره پسرم
کوک : راستی اجوما حال اون دختره چطوره..؟
اجوما : احساس میکنم نگرانشی..
کوک : نه اصا کی اینو گفته اصا هم اینطور نیست
اجوما : باشه بابا فهمیدم غذاتو بخور...
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
ساعت سه شب بود بالاخره به زور تونستم از جام پاشم همینجوری پاشدم رفتم سمت اشپز خونه.. که اب بخورم.. بطری اب رو برداشتم خواستم اب بریزم یکی دستمو گرفت..
کوک : بده من
ا/ت : بازم تو..؟
کوک : چیه تو خونه ی خودمم نمیتونم باشم..؟
ا/ت : ایشش اصا اینجوری از خونت میرم..
کوک : با اجازه ی کی..؟
ا/ت : من از کسی اجازه نمیگیرم..
.
.
.
.
.
کوک دست ا/ت رو گرفت و چسبوند به دیوار..
ا/ت : چیکار میکنییییی
کوک : داد نزن
ا/ت : میخوام داد بزنم اصا هرکاری دلم بخواد میکنمممم
کوک : هرکاری دلت بخواد..؟
ا/ت : اره مگه چی.. ه..؟
کوک : پس منم هرکاری دلم میخواد میتونم بکنم..
( لبشو گذاشت روی لباش)
ا/ت : یااا داری چ گوهی میخوریییی اصا کی گفته میتونی به من دست بزنییی
کوک : حیس بیبی گرل... الان دیگه تو مال منی..
ا/ت : ( با پاش زد به اره ناکارش کرد)
کوک : عاخخخخ دختره ی...
.
.
.
همین که زدمش با سرعت رفتم سمت اتاقم و در اتاق رو قفل کردم.... ( بیچاره ا/ت نمیدونه چی در انتظارشه)
رفتم روی تختم و گرفتم خوابیدم...
.
.
.
.
.
.
کوک ویو :
صبح شده بود ولی هنوز اون دختره از خواب ناز بیدار نشده بود با خودم گفتم چرا از خواب بیدارش نکنم..؟ هنوز ضربه ای که دیشب بهم زده بود رو احساس میکردم... رفتم سمت اتاقش درو باز کردم و با یه صحنه ی عالی برخورد کردم...
ا/ت : هویییی گوزوووو چرا اینجوری میاییی تو مگه نمیبی از حموم اومدمممم لباس ندارم مثل خرا سرتو میندازی پایین میای تو در بزن خببب
کوک : بمن چ میخواستی اتاقتو قفل کنی.. ( ولی عجب بدنی داره)
ا/ت : گمشو بیروننن
کوک : رفت نشست رو صندلی* لباستو بپوش..
ا/ت : چی..؟ 😐
کوک : بپوش دیگه
ا/ت : منحرفففف پاشو برو بیرون..
کوک : از جاش بلند شد و ا/ت رو چسبوند به دیوار دستاشو دور کمرش حلقه کرد و لباشو گذاشت رو لبش...
.
.
.
.
.
.
ا/ت ویو :
بالاخره صبح شده بود پاشدم یه دوش 5 مینی گرفتم و اومدم بیرون که یهو باز اون خره پیداش شد... یدقه یدقه من لباس ندارم اون.... اومد نشست رو صندلی باز تیکه پروندم از جاش بلند شد اومد سمتم چسبوندتم به دیوار و لبمو بوسید... یهو شروع کرد به مک زدن لبام... یهو اجوما اومد تو ( انتظار داشتی ادامه میدادم..؟ 😂😐)
.
.
.
.
.
.
اجوما : خاک عالم...
کوک : اجوما به این دختره لباس اینا بده بره سرکارش
اجوما : پسرم اصا تو اینجا چیکار میکنی..؟ برو زود باش بیروننن
کوک : یااا اجومااا...
کوک : رفت بیرون*
اجوما : دخترم حالت خوبه..؟
ا/ت : ( بیچاره تو شوکه *) ا... ره اره خوبم..
.
.
.
.
پایان پارت 4
برا پارت بعدی 8 لایک 🦥✨ گشاد نباشین دم دستتونه...
۳۴.۴k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.