گس لایتر/پارت47
چند روز بعد...
از زبان هیونو:
از واشنگتن برگشتم...شکست خورده!!
و سرافکنده...هیچ راه چاره ای به ذهنم خطور نمیکرد...کسی جز یون ها قرار نبود سرزنشم کنه... اما من احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم!
از زبان بورام:
قرار گذاشته بودیم...یه اتاق توی هتل ماریوت رزرو کرده بودم...اونجا منتظر جونگکوک بودم... باز هم مطابق دفعات قبل...سر موقع رسید...در رو براش باز کردم...با نگاه پرسشگرانهش مواجه شدم:
چرا نمیای تو؟
جونگکوک: چرا اینجا قرار گذاشتی؟!
-اینجا بگم؟!
بدون گفتن چیزی وارد شد...
-بشین لطفا...خوش اومدی
جونگکوک: ممنونم
از زبان جونگکوک:
به محض نشستن...رفت و با یه بطری شراب برگشت... همزمان با پر کردن گلس ها از شراب صحبت میکرد:
-میخواستم باهم بریم توی بار خودِ هتل و نوشیدنی بخوریم...اما حس کردم وقتی دوتایی باشیم راحت تره...تو چی فک میکنی؟
جونگکوک: همینطوره!
گلسو داد دستم...و شروع کرد به صحبت در مورد دکتر جانگ
-روزیکه توی مطب بودم ازش پرسیدم که چطور میتونیم زودتر نتیجه بگیریم...معتقد بود که هرچقد تو بیشتر همکاری کنی زودتر همه چیز رو به راه میشه
جونگکوک: میخوام همکاری کنم...
اما چطوری؟!
چی ازم برمیاد؟؟
وقتی فقط به محض نزدیکی حالم بد میشه!
-داروهاتو مرتب میخوری؟
جونگکوک: آره
بهم نزدیک تر شد...دستشو گذاشت رو دستم... دست دیگشو نوازشگرانه روی گونم حرکت داد...با لبخند ملیحی نگام میکرد:
چاگیا!
من فکر میکنم هنوز با من اون احساس صمیمیت و نداری
وگرنه میتونستیم بیشتر پیش بریم!
من فقط...میخوام راحت باشی...انقدر راحت که دیگه پیش من استرس نداشته باشی...من برای تو اینجام...
تا بهت آرامش بدم
جونگکوک:
من خودمو گم کردم...
نمیتونم برای شروع رابطمون پیش قدم بشم!
-نیازی نیست نگران این موضوع باشی... هرچقدرم از من دوری کنی...من رهات نمیکنم...
همزمان که صحبت میکرد بهم نزدیکتر میشد...دیگه فاصله ای نداشتیم...حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم...
کسی جز ما اینجا نبود
اما چی مانعم شده بود؟!
چی بود که آزارم میداد؟!
مدام نگاهمو ازش میدزدیدم...
از زبان بورام:
هنوز گلس شراب توی دستش بود...
به هر سمت و سویی نگاه میکرد
جز من!
این همون ترسی بود که خانم جانگ ازش صحبت میکرد...
گلس خودمو برداشتم...
آروم به گلسش زدم...
که توجهش به من جلب شد...
-به سلامتی!
مکثی کرد و:
بسلامتی...
از زبان جونگکوک:
بعد از سر کشیدن شراب...چند دقیقه ای و صحبت کردیم.... سرشو نزدیک آورد...نزدیک گوشم آروم و با صدای گرمی گفت:
لطفا منو پس نزن...
میخوام نزدیکت باشم...
سرشو برد توی گودی گردنم و...
آروم بوسه زد!
بعدش فاصله گرفت...
توی چشمام خیره شد: دلم میخواست ادامه بدم...اما نمیخوام حالت بد بشه...
جونگکوک:
شاید این...اولین باریه که حس میکنم کسی درکم میکنه
-معلومه که درکت میکنم...
بهت قول میدم هرچقدرم سخت باشه...
من کنارت بمونم!
از زبان بایول:
توی شرکت مشغول بودم...که منشیم تلفن کرد..
-خانوم؟
بایول: بله؟
-رییس ایم با شما کار دارن
بایول: باشه...
از پشت میزم بلند شدم...و رفتم به سمت اتاق آبا...
در زدم و وارد شدم...
هیونو و یون ها هم پیش آبا بودن!
از زبان هیونو:
کنجکاو بودم داجونگ میخواد چه مسئله ی مهمی رو مطرح کنه...بایول که اومد و نشست اون شروع کرد به صحبت:
حالا که هر سه نفر اینجا هستین میخوام موضوع مهمی رو بگم...قضیه ی قرارداد با کمپانی آمریکایی تا به امروز با شکست مواجه بوده...
اما...
میخوام آخرین ایده ای که در موردش دارم رو اجرا کنم...
همونطور که قبلا هم گفتم
نداشتنش چیزی از ما کم نمیکنه
اما
بدست آوردنش خیلی سود آوره و مایه ی ترقی هستش!
بعد از حرفای داجونگ من و یون ها متعجب بودیم اما بایول خیلی عادی گوش میداد و سکوت کرده بود!
هیونو: خب...چه ایده ای دارین؟
داجونگ نفس عمیقی کشید:
میخوام جونگکوک رو برای مذاکره بفرستم!
یون ها: جونگکوک؟؟؟!!!
هیونو: یعنی اون از تیم خبره ی ما میتونه بهتر عمل کنه؟!!
اون آمریکاییا مارو مسخره میکنن!!!
بایول: فک نمیکنم اگه کسیو بفرستیم که قدرت اقناع بیشتری داشته باشه مارو تمسخر کنن...
برعکس!
متوجه میشن که هنوز اونچه که در توانمون بوده رو کامل نشون ندادیم
هیونو: ازت معذرت میخوام بایول اما حق بده که نگران باشم!!
داجونگ: کافیه!
میخوام با خود جونگکوک صحبت کنم...چنانچه مسئولیت این کار رو گردن گرفت...
میفرستیمش!
و تمام...
از زبان هیونو:
از واشنگتن برگشتم...شکست خورده!!
و سرافکنده...هیچ راه چاره ای به ذهنم خطور نمیکرد...کسی جز یون ها قرار نبود سرزنشم کنه... اما من احساس خوبی نسبت به خودم نداشتم!
از زبان بورام:
قرار گذاشته بودیم...یه اتاق توی هتل ماریوت رزرو کرده بودم...اونجا منتظر جونگکوک بودم... باز هم مطابق دفعات قبل...سر موقع رسید...در رو براش باز کردم...با نگاه پرسشگرانهش مواجه شدم:
چرا نمیای تو؟
جونگکوک: چرا اینجا قرار گذاشتی؟!
-اینجا بگم؟!
بدون گفتن چیزی وارد شد...
-بشین لطفا...خوش اومدی
جونگکوک: ممنونم
از زبان جونگکوک:
به محض نشستن...رفت و با یه بطری شراب برگشت... همزمان با پر کردن گلس ها از شراب صحبت میکرد:
-میخواستم باهم بریم توی بار خودِ هتل و نوشیدنی بخوریم...اما حس کردم وقتی دوتایی باشیم راحت تره...تو چی فک میکنی؟
جونگکوک: همینطوره!
گلسو داد دستم...و شروع کرد به صحبت در مورد دکتر جانگ
-روزیکه توی مطب بودم ازش پرسیدم که چطور میتونیم زودتر نتیجه بگیریم...معتقد بود که هرچقد تو بیشتر همکاری کنی زودتر همه چیز رو به راه میشه
جونگکوک: میخوام همکاری کنم...
اما چطوری؟!
چی ازم برمیاد؟؟
وقتی فقط به محض نزدیکی حالم بد میشه!
-داروهاتو مرتب میخوری؟
جونگکوک: آره
بهم نزدیک تر شد...دستشو گذاشت رو دستم... دست دیگشو نوازشگرانه روی گونم حرکت داد...با لبخند ملیحی نگام میکرد:
چاگیا!
من فکر میکنم هنوز با من اون احساس صمیمیت و نداری
وگرنه میتونستیم بیشتر پیش بریم!
من فقط...میخوام راحت باشی...انقدر راحت که دیگه پیش من استرس نداشته باشی...من برای تو اینجام...
تا بهت آرامش بدم
جونگکوک:
من خودمو گم کردم...
نمیتونم برای شروع رابطمون پیش قدم بشم!
-نیازی نیست نگران این موضوع باشی... هرچقدرم از من دوری کنی...من رهات نمیکنم...
همزمان که صحبت میکرد بهم نزدیکتر میشد...دیگه فاصله ای نداشتیم...حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم...
کسی جز ما اینجا نبود
اما چی مانعم شده بود؟!
چی بود که آزارم میداد؟!
مدام نگاهمو ازش میدزدیدم...
از زبان بورام:
هنوز گلس شراب توی دستش بود...
به هر سمت و سویی نگاه میکرد
جز من!
این همون ترسی بود که خانم جانگ ازش صحبت میکرد...
گلس خودمو برداشتم...
آروم به گلسش زدم...
که توجهش به من جلب شد...
-به سلامتی!
مکثی کرد و:
بسلامتی...
از زبان جونگکوک:
بعد از سر کشیدن شراب...چند دقیقه ای و صحبت کردیم.... سرشو نزدیک آورد...نزدیک گوشم آروم و با صدای گرمی گفت:
لطفا منو پس نزن...
میخوام نزدیکت باشم...
سرشو برد توی گودی گردنم و...
آروم بوسه زد!
بعدش فاصله گرفت...
توی چشمام خیره شد: دلم میخواست ادامه بدم...اما نمیخوام حالت بد بشه...
جونگکوک:
شاید این...اولین باریه که حس میکنم کسی درکم میکنه
-معلومه که درکت میکنم...
بهت قول میدم هرچقدرم سخت باشه...
من کنارت بمونم!
از زبان بایول:
توی شرکت مشغول بودم...که منشیم تلفن کرد..
-خانوم؟
بایول: بله؟
-رییس ایم با شما کار دارن
بایول: باشه...
از پشت میزم بلند شدم...و رفتم به سمت اتاق آبا...
در زدم و وارد شدم...
هیونو و یون ها هم پیش آبا بودن!
از زبان هیونو:
کنجکاو بودم داجونگ میخواد چه مسئله ی مهمی رو مطرح کنه...بایول که اومد و نشست اون شروع کرد به صحبت:
حالا که هر سه نفر اینجا هستین میخوام موضوع مهمی رو بگم...قضیه ی قرارداد با کمپانی آمریکایی تا به امروز با شکست مواجه بوده...
اما...
میخوام آخرین ایده ای که در موردش دارم رو اجرا کنم...
همونطور که قبلا هم گفتم
نداشتنش چیزی از ما کم نمیکنه
اما
بدست آوردنش خیلی سود آوره و مایه ی ترقی هستش!
بعد از حرفای داجونگ من و یون ها متعجب بودیم اما بایول خیلی عادی گوش میداد و سکوت کرده بود!
هیونو: خب...چه ایده ای دارین؟
داجونگ نفس عمیقی کشید:
میخوام جونگکوک رو برای مذاکره بفرستم!
یون ها: جونگکوک؟؟؟!!!
هیونو: یعنی اون از تیم خبره ی ما میتونه بهتر عمل کنه؟!!
اون آمریکاییا مارو مسخره میکنن!!!
بایول: فک نمیکنم اگه کسیو بفرستیم که قدرت اقناع بیشتری داشته باشه مارو تمسخر کنن...
برعکس!
متوجه میشن که هنوز اونچه که در توانمون بوده رو کامل نشون ندادیم
هیونو: ازت معذرت میخوام بایول اما حق بده که نگران باشم!!
داجونگ: کافیه!
میخوام با خود جونگکوک صحبت کنم...چنانچه مسئولیت این کار رو گردن گرفت...
میفرستیمش!
و تمام...
۱۹.۰k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.