پارت۶۶(یخی که عاشق خورشید شد)
( یخی که عاشق خورشید شد)
پارت۶۶
/از زبان ا.ت
رسیدیم بیمارستان رو صندلی نشسته بودیم که پرستار گفت ۱۰ دیقه دیگه برم تو....رفتنم با خودم بود ولی برگشتنم با خداا...ولی من تخممه مردنم
از رو صندلی پاشدم که برم تهیونگ دستمو گرفت و گفت:نگران نباش
دستمو کشیدم بیرون از دستش
ا.ت:نیستم(جدی)
اول رفتم جا نامجون و جیمین و بغلشون کردم
ا.ت:خب بچه ها من میرم..زیاده روی نکنید بازاا
جیمین:ا.ت لطفا خوب شو
رو به نامجون گفتم: نامجون انگاری جیمین یادش رفته که من با این چیزا از پا در نمیام(خنده چشمک)
نامجون لپ هامو کشید
نامجون: الحق که تو آدم بشو نیستی..حتی تو این موقعیت (خنده)
ا.ت:خب..خب دیگه من برم ..وقتشه بوبایی
سرمو برگردوندم طرف تهیونگ یه لبخند تلخ براش زدم ..حتی اگه یه درصد هم این عمل موفق نشه از بلایی که قراره سر تهیونگ بیاد حتی با فکر کردن بهش بغضم میگیره رو نمیتونم تحمل کنم...پس ا.ت تو مثل همیشه قوی برمیگردی!
/از زبان تهیونگ
حتی فکر کردن به اینکه ا.ت رو دیگه نتونم ببینم دیوونم میکنه ...نه..نه ا.ته من ضعیف نیست بازم برمیگرده پیشم و برام قلدر بازی در میاره...من میدونم که اون موفق میشه مثل همیشه!
با صدای یه زن که داد میکشید ا.ت من کجاست به خودم اومدم برگشتم سمت صدا ..وای خدا این پارک یون یونگ بود باورم نمیشد اینجاست..خاب بایدم اینجا باشه مثلا دخترشه
تهیونگ:تو چت شده تهیونگ(زیر لبی)
بیخیال این چیزا شدم و زود رفتم سمتشون حالشون اصلا خوب نبود از بازوشون گرفتم
تهیونگ:لطفا مواظب باشید
تا اینو گفتم تو بغلم غش کرد..آخه تو چرا غش میکنی..خب مادرشه دیگه وایی چرا من اینقدر سمی فکر میکنم
تهیونگ:هوی پرستار لطفا بیاین(داد)
با کمک پرستار رو تخت گذاشتمش و از اتاق اومدم بیرون الان تقریبا ۳ ساعت گذشته بود ولی خبری نبود دیگه کم کم داشتم نگران میشدم رفتم تو راهرو نشستم و با دو تا دستام سرمو گرفتم و به سرامیک ها خیره شدم که صدای در اومد با عجله از سرجام پاشدم دیدم دکتره با عجله رفتم سمتش که پشت سرم جیمین و نامجون هم اومدن
تهیونگ:دک..دکتر...چیشد؟
جیمین:به خوبی پیش رفت؟
نامجون:چرا این چیزی نمیگهههه(بلند)
دکتر:عالی پیش رفت ..الان کسی حق ملاقات نداره یکساعت بعد که دیدیم مشکلی نداره بعد اجازه ملاقات میدیم
تهیونگ:ممنون
خیلی خوشحال بودم که همه چی خوب پیشرفت رفتم رو صندلی نشستم مادر ا.ت هم انگار بهوش اومده بود اومد کنارم نشست بهش گفتم دکتر چی گفته که اونم خوشحال شد این یکساعت انگار هر دیقش ۱۲۰ ثانیه میگذره خدااا
بلاخره دکتر اجازه ملاقات داد رفتیم داخل ولی هنوز بیهوش بود دکتر گفته بود شاید فردا بهوش بیاد بقیه رو فرستادم خونه تا یکم استراحت کنن اولش قبول نکردن ولی رفتن
رفتم پیش ا.ت رو صندلی کنار تختش نشستم دستاشو تو دستام قفل کردم و سرمو گذاشتم رو تخت و خیره شدم بهش....
۸ ساعت بعد
از زبان ا.ت
چشمامو آروم آروم باز کردم اولش یکم تار میدیدم که بعد چند لحظه خوب شد خواستم تکونی به خودم بدم که دیدم تهیونگ دستامو گرفته و سرش رو تخته و عین بچه ها خوابیده تکونی نخوردم تا بیدار نشه..
ا.ت:هنوزم موقعه خوابیدن عین بچه ها میخوابی؟(لبخند زیر لبی)
دستای دیگمو رو موهاش کشیدم که آروم آروم چشماشو باز کرد یهو جا خورد و از جاش پرید هول شده بود نمیدونست چیکار کنه.
تهیونگ:ال...الان میام..باید به دکتر بگم
از اتاق رفت بیرون که دکتر بعد چن لحظه داخل شد وضعیتمو چک کرد و گفت مشکلی نیست فعلا و رفت بیرون که مادرم وارد شد اومد سمتم و بغلم کرد جا خوردم
ا.ت:مامان توهم اومدی که
م ا.ت:آره که باید بیام مثلا دخترمی
اومد رو صندلی کنارم نشست خنده رو لباش پیوند خورده بود وقتی این مدلی میدیدمش بی هوا خوشحال میشدم
م ا.ت: چیزه میگم ا.ت این پسره..عا تهیونگ بود
ا.ت:چیشده
م ا.ت:میگم خیلی دوست داره ها تو این مدت از نگرانی همه جارو رو سرش گذاشته بود
ا.ت:مامان اون همون نامزدیه که بهت گفتم
م ا.ت:چ...چی واقعا؟
سرمو به عنوان آره تکون دادم که نامجون و جیمین و بقیه داخل شدن دیدم یک دختره از بازوی جیمین گرفته تا دیدمش خنده رو لبام اومد عجب دختره خشگل و کیوتی بود
ا.ت:او اوه جیمین انگار خبراییه(چشمک خنده)
جیمین سرشو انداخت پایین و خنده ریزی کرد و اومد سمتم بغلم کرد و یه بوس رو پیشونیم گذاشت
جیمین:مرسی که مثل همیشه قوی بودی!
یکم باهاشون حرف زدم و با رونا هم آشنا شدم چشمم به تهیونگ افتاد گوشه اتاق واستاده بود رو به همه گفتم که منو با تهیونگ تنها بزارن ..همه رفتن بیرون تهیونگ اومد سمتم رو تخت نشست سوالی نگام میکرد
ا.ت: تهیونگ حالا که همه چی خوب پیش رفت حالا وقتشه شرطو بگم!
تهیونگ:ن..نه..ا.ت..لطفا الان نه!
از تخت پاشد میخواست پا به فرار بزاره که بلند گفتم:با فرار کردنت از من حرف من تغییری نمیکنه تهیونگ.
پارت۶۶
/از زبان ا.ت
رسیدیم بیمارستان رو صندلی نشسته بودیم که پرستار گفت ۱۰ دیقه دیگه برم تو....رفتنم با خودم بود ولی برگشتنم با خداا...ولی من تخممه مردنم
از رو صندلی پاشدم که برم تهیونگ دستمو گرفت و گفت:نگران نباش
دستمو کشیدم بیرون از دستش
ا.ت:نیستم(جدی)
اول رفتم جا نامجون و جیمین و بغلشون کردم
ا.ت:خب بچه ها من میرم..زیاده روی نکنید بازاا
جیمین:ا.ت لطفا خوب شو
رو به نامجون گفتم: نامجون انگاری جیمین یادش رفته که من با این چیزا از پا در نمیام(خنده چشمک)
نامجون لپ هامو کشید
نامجون: الحق که تو آدم بشو نیستی..حتی تو این موقعیت (خنده)
ا.ت:خب..خب دیگه من برم ..وقتشه بوبایی
سرمو برگردوندم طرف تهیونگ یه لبخند تلخ براش زدم ..حتی اگه یه درصد هم این عمل موفق نشه از بلایی که قراره سر تهیونگ بیاد حتی با فکر کردن بهش بغضم میگیره رو نمیتونم تحمل کنم...پس ا.ت تو مثل همیشه قوی برمیگردی!
/از زبان تهیونگ
حتی فکر کردن به اینکه ا.ت رو دیگه نتونم ببینم دیوونم میکنه ...نه..نه ا.ته من ضعیف نیست بازم برمیگرده پیشم و برام قلدر بازی در میاره...من میدونم که اون موفق میشه مثل همیشه!
با صدای یه زن که داد میکشید ا.ت من کجاست به خودم اومدم برگشتم سمت صدا ..وای خدا این پارک یون یونگ بود باورم نمیشد اینجاست..خاب بایدم اینجا باشه مثلا دخترشه
تهیونگ:تو چت شده تهیونگ(زیر لبی)
بیخیال این چیزا شدم و زود رفتم سمتشون حالشون اصلا خوب نبود از بازوشون گرفتم
تهیونگ:لطفا مواظب باشید
تا اینو گفتم تو بغلم غش کرد..آخه تو چرا غش میکنی..خب مادرشه دیگه وایی چرا من اینقدر سمی فکر میکنم
تهیونگ:هوی پرستار لطفا بیاین(داد)
با کمک پرستار رو تخت گذاشتمش و از اتاق اومدم بیرون الان تقریبا ۳ ساعت گذشته بود ولی خبری نبود دیگه کم کم داشتم نگران میشدم رفتم تو راهرو نشستم و با دو تا دستام سرمو گرفتم و به سرامیک ها خیره شدم که صدای در اومد با عجله از سرجام پاشدم دیدم دکتره با عجله رفتم سمتش که پشت سرم جیمین و نامجون هم اومدن
تهیونگ:دک..دکتر...چیشد؟
جیمین:به خوبی پیش رفت؟
نامجون:چرا این چیزی نمیگهههه(بلند)
دکتر:عالی پیش رفت ..الان کسی حق ملاقات نداره یکساعت بعد که دیدیم مشکلی نداره بعد اجازه ملاقات میدیم
تهیونگ:ممنون
خیلی خوشحال بودم که همه چی خوب پیشرفت رفتم رو صندلی نشستم مادر ا.ت هم انگار بهوش اومده بود اومد کنارم نشست بهش گفتم دکتر چی گفته که اونم خوشحال شد این یکساعت انگار هر دیقش ۱۲۰ ثانیه میگذره خدااا
بلاخره دکتر اجازه ملاقات داد رفتیم داخل ولی هنوز بیهوش بود دکتر گفته بود شاید فردا بهوش بیاد بقیه رو فرستادم خونه تا یکم استراحت کنن اولش قبول نکردن ولی رفتن
رفتم پیش ا.ت رو صندلی کنار تختش نشستم دستاشو تو دستام قفل کردم و سرمو گذاشتم رو تخت و خیره شدم بهش....
۸ ساعت بعد
از زبان ا.ت
چشمامو آروم آروم باز کردم اولش یکم تار میدیدم که بعد چند لحظه خوب شد خواستم تکونی به خودم بدم که دیدم تهیونگ دستامو گرفته و سرش رو تخته و عین بچه ها خوابیده تکونی نخوردم تا بیدار نشه..
ا.ت:هنوزم موقعه خوابیدن عین بچه ها میخوابی؟(لبخند زیر لبی)
دستای دیگمو رو موهاش کشیدم که آروم آروم چشماشو باز کرد یهو جا خورد و از جاش پرید هول شده بود نمیدونست چیکار کنه.
تهیونگ:ال...الان میام..باید به دکتر بگم
از اتاق رفت بیرون که دکتر بعد چن لحظه داخل شد وضعیتمو چک کرد و گفت مشکلی نیست فعلا و رفت بیرون که مادرم وارد شد اومد سمتم و بغلم کرد جا خوردم
ا.ت:مامان توهم اومدی که
م ا.ت:آره که باید بیام مثلا دخترمی
اومد رو صندلی کنارم نشست خنده رو لباش پیوند خورده بود وقتی این مدلی میدیدمش بی هوا خوشحال میشدم
م ا.ت: چیزه میگم ا.ت این پسره..عا تهیونگ بود
ا.ت:چیشده
م ا.ت:میگم خیلی دوست داره ها تو این مدت از نگرانی همه جارو رو سرش گذاشته بود
ا.ت:مامان اون همون نامزدیه که بهت گفتم
م ا.ت:چ...چی واقعا؟
سرمو به عنوان آره تکون دادم که نامجون و جیمین و بقیه داخل شدن دیدم یک دختره از بازوی جیمین گرفته تا دیدمش خنده رو لبام اومد عجب دختره خشگل و کیوتی بود
ا.ت:او اوه جیمین انگار خبراییه(چشمک خنده)
جیمین سرشو انداخت پایین و خنده ریزی کرد و اومد سمتم بغلم کرد و یه بوس رو پیشونیم گذاشت
جیمین:مرسی که مثل همیشه قوی بودی!
یکم باهاشون حرف زدم و با رونا هم آشنا شدم چشمم به تهیونگ افتاد گوشه اتاق واستاده بود رو به همه گفتم که منو با تهیونگ تنها بزارن ..همه رفتن بیرون تهیونگ اومد سمتم رو تخت نشست سوالی نگام میکرد
ا.ت: تهیونگ حالا که همه چی خوب پیش رفت حالا وقتشه شرطو بگم!
تهیونگ:ن..نه..ا.ت..لطفا الان نه!
از تخت پاشد میخواست پا به فرار بزاره که بلند گفتم:با فرار کردنت از من حرف من تغییری نمیکنه تهیونگ.
۱۷.۵k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.