همکلاسی
همکلاسی
پارت2
از دید دازای
بهش گفتم:خوش خیالی ها، تازه داریم میریم تو14سال، میدونی چقدر برای اینکارا کوچیکیم؟ بعدشم یه دلیل بیار که من از تو خوشم بیاد
چ:هوی پسر من همین بلبل درازی هاتو دوس دارم فک کردی عاشق چشمو ابروتم؟
من:من همچین چیزی نگفتم😏
چ:واااااای خدااااا یا تو چقدر رو مخی🤬
من:😁
دیدم آتسوشی پشت سر اکوتاگاوا داره میدوئه
آتسوشی:هه... هه.... هه(نفس نفس زدن).. خیلی نامردی
اکوتاگاوا:حیح حیح 😁
چویا اکوتاگاوا رو بغل کرد و گفت:چیزی رو یادت نرفته؟
اکوتاگاوا:اها
و بعد اومد سمت آتسوشی
بغلش کرد و گفت:ببخشید که انداختمت
به چویا نگاه کردم
یه لبخند دلپذیری روی لباش بود
سرخ شدم😳
دستمو گذاشتم روی صورتم تا توجهش جلب نشه
ولی بدتر توجهش جلب شد و آرنجشو گذاشت رو شونم و گفت:آقا دازای معشوقه ما شد😁
دیگه سرخ سرخ شده بودم:چی میگی!؟ دیوونه شدی؟!
نقلی خندید و گفت:خیلی سرخ شدی ها معلومه که دوسم داری
جدی وایسادم و سرم پایین بود:بسه دیگه بیا بریم
یهو اونم جدی ولی یکم دلخور خودشو نشون داد:............ باشه😒
میدونستم شوخی میکنه ولی من ازین شوخی ها خوشم نمیومد
4ماه تابستونم گذشت و مدرسه ها دوباره شروع شد
خدا خدا میکردم زودتر از چویا برسم سر کلاس
ولی چویا زودتر اومده بود
فاتحه ام خونده بود چون قرار بود زنگ تفریح سرمو بخوره🤦♂️
چون بچه های کلاس با چویا آشنا نبودن باهاش صحبت نمیکردن
همه گرم صحبت بودن غیر من و چویا
چویا با ناخوناش و موهاش بازی میکرد
منم ریاضی مینوشتم
چویا کنار من نشسته بود
تا اینکه آقای گینترز اومد و برامون درباره سن14سالگی و کلی چرت و پرت دیگه درباره عاشق شدن سخنرانی کرد
همونجایی که آقای گینترز میگفت«احساساتتون رو به کسی که دوسش دارین بروز بدین، اشکالی نداره»چویا بهم تنه زد
منم چشامو یه وری چرخوندم🙄
و کلاس شروع شد
تکالیف تابستانمون این بود که یه انشا درباره تابستانی که گذشت بنویسیم
آقای گینترز چویا رو صدا زد و چویا شروع به خوندن انشاش کرد
مثل اینکه در تابستان خونشون رو سوراخ کرده بودند تا برای برادر کوچیکش یعنی اکوتاگاوا اتاق درست کنند
برای من خیلی جذاب بود ولی بقیه ی بچه ها در گوش دوستاشون می خندیدند و با تمسخر نگاهش میکردند
کم کم صداش خش خشی شد
میدونستم بغض تو گلوشه
چویا:آقای.... گینترز.............. میشه................ برم........... دستشویی؟
داشت برگشو فشار میداد و سرش پایین بود
و اشکاش میچکید روی میز
دلم براش سوخت
آقای گینترز که اجازه داد برگشو گذاشت رو میز و دوید تو راهرو
من:آقای گینترز، میشه من هم برم دستشویی؟
آ. گ:برو ولی زود برگرد
دویدم به سمت دستشویی بانوان دیدم چویا تو یکی از سینک ها درحال گریه کردنه
من:حالت خوبه؟
رفتم پیشش
پارت3 یکم دیگه🌱🍵
پارت2
از دید دازای
بهش گفتم:خوش خیالی ها، تازه داریم میریم تو14سال، میدونی چقدر برای اینکارا کوچیکیم؟ بعدشم یه دلیل بیار که من از تو خوشم بیاد
چ:هوی پسر من همین بلبل درازی هاتو دوس دارم فک کردی عاشق چشمو ابروتم؟
من:من همچین چیزی نگفتم😏
چ:واااااای خدااااا یا تو چقدر رو مخی🤬
من:😁
دیدم آتسوشی پشت سر اکوتاگاوا داره میدوئه
آتسوشی:هه... هه.... هه(نفس نفس زدن).. خیلی نامردی
اکوتاگاوا:حیح حیح 😁
چویا اکوتاگاوا رو بغل کرد و گفت:چیزی رو یادت نرفته؟
اکوتاگاوا:اها
و بعد اومد سمت آتسوشی
بغلش کرد و گفت:ببخشید که انداختمت
به چویا نگاه کردم
یه لبخند دلپذیری روی لباش بود
سرخ شدم😳
دستمو گذاشتم روی صورتم تا توجهش جلب نشه
ولی بدتر توجهش جلب شد و آرنجشو گذاشت رو شونم و گفت:آقا دازای معشوقه ما شد😁
دیگه سرخ سرخ شده بودم:چی میگی!؟ دیوونه شدی؟!
نقلی خندید و گفت:خیلی سرخ شدی ها معلومه که دوسم داری
جدی وایسادم و سرم پایین بود:بسه دیگه بیا بریم
یهو اونم جدی ولی یکم دلخور خودشو نشون داد:............ باشه😒
میدونستم شوخی میکنه ولی من ازین شوخی ها خوشم نمیومد
4ماه تابستونم گذشت و مدرسه ها دوباره شروع شد
خدا خدا میکردم زودتر از چویا برسم سر کلاس
ولی چویا زودتر اومده بود
فاتحه ام خونده بود چون قرار بود زنگ تفریح سرمو بخوره🤦♂️
چون بچه های کلاس با چویا آشنا نبودن باهاش صحبت نمیکردن
همه گرم صحبت بودن غیر من و چویا
چویا با ناخوناش و موهاش بازی میکرد
منم ریاضی مینوشتم
چویا کنار من نشسته بود
تا اینکه آقای گینترز اومد و برامون درباره سن14سالگی و کلی چرت و پرت دیگه درباره عاشق شدن سخنرانی کرد
همونجایی که آقای گینترز میگفت«احساساتتون رو به کسی که دوسش دارین بروز بدین، اشکالی نداره»چویا بهم تنه زد
منم چشامو یه وری چرخوندم🙄
و کلاس شروع شد
تکالیف تابستانمون این بود که یه انشا درباره تابستانی که گذشت بنویسیم
آقای گینترز چویا رو صدا زد و چویا شروع به خوندن انشاش کرد
مثل اینکه در تابستان خونشون رو سوراخ کرده بودند تا برای برادر کوچیکش یعنی اکوتاگاوا اتاق درست کنند
برای من خیلی جذاب بود ولی بقیه ی بچه ها در گوش دوستاشون می خندیدند و با تمسخر نگاهش میکردند
کم کم صداش خش خشی شد
میدونستم بغض تو گلوشه
چویا:آقای.... گینترز.............. میشه................ برم........... دستشویی؟
داشت برگشو فشار میداد و سرش پایین بود
و اشکاش میچکید روی میز
دلم براش سوخت
آقای گینترز که اجازه داد برگشو گذاشت رو میز و دوید تو راهرو
من:آقای گینترز، میشه من هم برم دستشویی؟
آ. گ:برو ولی زود برگرد
دویدم به سمت دستشویی بانوان دیدم چویا تو یکی از سینک ها درحال گریه کردنه
من:حالت خوبه؟
رفتم پیشش
پارت3 یکم دیگه🌱🍵
۱.۷k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.