نیکتوفیلیا p8
از زبان سویون
لباسش چشممو گرفته بود
واقعا ساده و نسبتا بلند بود و خوشم اومد ازش
جونگ کوک اومد پیشم و گفت : پسندیدی؟؟
+اره، چه جورم
_برو بپوش ببینم چه جوریه
رفتیم تو مغازه
سلام کردم و ازشون خواستم سایزمو برام بیارن
وقتی پوشیدم تو اینه به خودم زل زدم، از نظر خودم میومد ولی نظر جونگ کوکم خیلی برام مهم بود
رفتم جلوش
چیزی نگفت ، نگران شدم
ولی بعدش بهم گفت : زیباییتو دو چندان میکنه
لبخندی زدم، شرط میبندم که گونه هام سرخ شدن
رفتیم تا حسابش کنیم، زن صندوق دار خانم مهربونی بود، بهم گفت:خیلی بهم میاین، خوشبخت بشین!
بعدم روبه جونگ کوک کرد و گفت:هواشو داشته باش!!
جونگ کوک هم با لبخندی جواب داد:از دستش نمیدم...
روز خیییلی عجیبی بود، چرا همه چی وارونس؟
واقعا نمیدونستم و جوابی هم نداشتم ، شایدم اون به نتیجه ای رسیده بود که من رسیدم ، باید باهم بهتر باشیم ولی نه در این حد دیگه!!!!
رفتیم تو پاساژ تا دنبال کت و شلوار و.... بگردیم
کت و شلوار جونگ کوک و با هزار جور بدبختی و ایراد گرفتن های من بلاخره خریدیم و دسته گل و کفش و هم بهشون اضافه کردیم و رفتیم خونه
توی راه حس میکردم میخواد سر صحبتو باز کنه، نمیدونم یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد
خیلی بی هوا گفتم:تو بچگیمونو یادته؟
گفت:آره ، واقعا دلنشین بودی، ولی به پای الانت نمیرسه !
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم
+منظورت چیه ؟؟
_خب، هستی دیگه، درضمن قراره فردا همسرم بشی باید باهات راحت باشم
+اوهوم...
معلومه که متقاعد نشدم
+ اینهمه ساله که باهام حرف نمیزدی،برای چی؟
_ارایشگاه کجا بریم وقت بگیریم ؟؟
وقتی دیدم موضوعو عوض کرد بیخیال شدم، حتما دوست نداره ادامه بدیم
خیلی زود گذشت و هوا تاریک شد و منو رسوند خونه
اون شب بعد یه شام مفصل و کارهای عروسی گذشت تا فردا ...
لباسش چشممو گرفته بود
واقعا ساده و نسبتا بلند بود و خوشم اومد ازش
جونگ کوک اومد پیشم و گفت : پسندیدی؟؟
+اره، چه جورم
_برو بپوش ببینم چه جوریه
رفتیم تو مغازه
سلام کردم و ازشون خواستم سایزمو برام بیارن
وقتی پوشیدم تو اینه به خودم زل زدم، از نظر خودم میومد ولی نظر جونگ کوکم خیلی برام مهم بود
رفتم جلوش
چیزی نگفت ، نگران شدم
ولی بعدش بهم گفت : زیباییتو دو چندان میکنه
لبخندی زدم، شرط میبندم که گونه هام سرخ شدن
رفتیم تا حسابش کنیم، زن صندوق دار خانم مهربونی بود، بهم گفت:خیلی بهم میاین، خوشبخت بشین!
بعدم روبه جونگ کوک کرد و گفت:هواشو داشته باش!!
جونگ کوک هم با لبخندی جواب داد:از دستش نمیدم...
روز خیییلی عجیبی بود، چرا همه چی وارونس؟
واقعا نمیدونستم و جوابی هم نداشتم ، شایدم اون به نتیجه ای رسیده بود که من رسیدم ، باید باهم بهتر باشیم ولی نه در این حد دیگه!!!!
رفتیم تو پاساژ تا دنبال کت و شلوار و.... بگردیم
کت و شلوار جونگ کوک و با هزار جور بدبختی و ایراد گرفتن های من بلاخره خریدیم و دسته گل و کفش و هم بهشون اضافه کردیم و رفتیم خونه
توی راه حس میکردم میخواد سر صحبتو باز کنه، نمیدونم یه چیزی تو دلم سنگینی میکرد
خیلی بی هوا گفتم:تو بچگیمونو یادته؟
گفت:آره ، واقعا دلنشین بودی، ولی به پای الانت نمیرسه !
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم
+منظورت چیه ؟؟
_خب، هستی دیگه، درضمن قراره فردا همسرم بشی باید باهات راحت باشم
+اوهوم...
معلومه که متقاعد نشدم
+ اینهمه ساله که باهام حرف نمیزدی،برای چی؟
_ارایشگاه کجا بریم وقت بگیریم ؟؟
وقتی دیدم موضوعو عوض کرد بیخیال شدم، حتما دوست نداره ادامه بدیم
خیلی زود گذشت و هوا تاریک شد و منو رسوند خونه
اون شب بعد یه شام مفصل و کارهای عروسی گذشت تا فردا ...
۲.۹k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.