بالاخره دستاشو گرفت و بهش گفت که چقد دوسش داره و از اینکه
بالاخره دستاشو گرفت و بهش گفت که چقد دوسش داره و از اینکه به دیدنش اومده بود خوشحال بود،خیلی خوشحال!
لباس سفیدش تنش بود همون که خیلی قشنگ بود از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید و دوست داشت هرچه سریعتر بازم بتونه بغلش کنه نزدیکش شد چشاشو بست خواست اونو به آغوش بکشه که یه دفعه چشماش باز شد دید روی تخت دراز کشیده و همه اینها یه خواب و رویای دست نیافتنی بوده غمگین شد اما هنوزم امیدی برای برگشتن اون داشت رفت از تو کمد و لباس سفیدش رو پوشید،همون که خیلی قشنگ بود..
از توی گلدون گلی رو که هفته ها ازش مراقبت کرده بود رو چید و به منتظرش نشست که شاید دوباره برگرده...
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
لباس سفیدش تنش بود همون که خیلی قشنگ بود از خوشحالی توی پوست خودش نمیگنجید و دوست داشت هرچه سریعتر بازم بتونه بغلش کنه نزدیکش شد چشاشو بست خواست اونو به آغوش بکشه که یه دفعه چشماش باز شد دید روی تخت دراز کشیده و همه اینها یه خواب و رویای دست نیافتنی بوده غمگین شد اما هنوزم امیدی برای برگشتن اون داشت رفت از تو کمد و لباس سفیدش رو پوشید،همون که خیلی قشنگ بود..
از توی گلدون گلی رو که هفته ها ازش مراقبت کرده بود رو چید و به منتظرش نشست که شاید دوباره برگرده...
*نوشته خودم*
(ر.کاف)
۱۴.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.