گس لایتر/پارت ۷۸
از زبان نویسنده:
بلاخره...
سکوت شکست...
جئون نایون...مادر جونگکوک با لبخند دندون نمایی به سمتش اومد و سفت بغلش کرد... و با لبخندی که از ته دل بود اظهار خوشحالی کرد: تبریک میگم عزیزم!!!
این بهترین خبری بود که میتونستی بهمون بدی!!!
بعد از نایون همه به نوبت به بایول تبریک گفتن... دست زدن... لبخند زدن... بغلش کردن... تبریک گفتن...
اما... این بین تنها کسیکه هنوز سکوت کرده بود
جونگکوک بود!...
وقتی همه تبریکا تموم شد همه منتظر اون بودن که صحبت کنه... بهش چشم دوخته بودن... بایول روبروی جونگکوک ایستاده بود... جونگکوک مستقیم تو چشماش نگاه میکرد اما هنوز چیزی نگفته بود!
کم کم لبخندا از روی لب همه محو شد! واکنش جونگکوک طبیعی نبود!
نایون متوجه سنگینی نگاههای همه روی پسرش شد... خوب میدونست که چرا سکوت کرده...
اما باید اونو به خودش میاورد!
جلو رفت و دستشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت...
-جونگکوکا... پسرم؟...
گویا جونگکوک از اغما بیرون اومد... اطرافشو نگاه کرد... برای خارج شدن از این وضعیت و جلوگیری از قضاوت شدن به دنبال جمله ی مناسبی بود...
جونگکوک:
عذر میخوام...م...من...واقعا شوک شدم! بخصوص اینکه خودمم الان دارم این خبرو میشنوم...
از زبان جونگکوک:
تازه فهمیدم که با سکوتم چقدر خودمو زیر سوال بردم... حالا حتما همه به این فکر میکنن که خوشحال نشدم...
درسته!
باید اشتباهمو جمع میکردم... تصمیم گرفتم یه نطق تاثیرگذار داشته باشم...
از زبان نویسنده:
حالا جونگکوک اونچه که توی کلاسهای بازیگری یاد گرفته بود رو به نمایش میگذاشت... به دوران کودکی خودش فکر کرد... به لحظاتی که براش دردناک بود... اینکارو کرد تا اشک توی چشماش جمع بشه و نگاهش رو معصوم و بی آلایش جلوه بده...
و شروع کرد:
لحظاتی که سکوت کرده بودم به این فکر میکردم که آیا این جئون جونگکوکی که روبروی همه ی شما ایستاده لایق پدر شدن هست؟ آیا توانشو دارم که راه زندگی رو به بچم یاد بدم؟ میتونم به بچم بگم ما آدما برای چی زندگی میکنیم؟
و هزاران سوال دیگه که همین الان هم داره از ذهنم میگذره و باعث شده گیج بشم... اما... با وجود همه ی اینها... مطمئنم که بچه ی ما لایق ترین مادر دنیا رو داره... هیچکس نمیتونه برای اون از بایول بهتر باشه...
از زبان بورام:
بعد از حرفای جونگکوک مشخص بود که همه تحت تاثیر قرار گرفتن... چون لبخند به لبهای همه برگشت... انقدر عصبی بودم که میتونستم لیوان توی دستم رو اونقدر فشار بدم تا خورد بشه... جونگکوک جلو رفت و بایول رو بغل کرد... بوسیدش!!!
چرا؟!!
چرا من باید توی مهمونی این شب نحص میبودم؟؟!!
تا کی باید تحمل کنم؟؟؟
چطور تا پایان مهمونی تظاهر کنم؟؟؟
جئون جونگکوک!
بهت اطمینان میدم همه اوقات تلخی امشبو تلافی میکنم!!!
بلاخره...
سکوت شکست...
جئون نایون...مادر جونگکوک با لبخند دندون نمایی به سمتش اومد و سفت بغلش کرد... و با لبخندی که از ته دل بود اظهار خوشحالی کرد: تبریک میگم عزیزم!!!
این بهترین خبری بود که میتونستی بهمون بدی!!!
بعد از نایون همه به نوبت به بایول تبریک گفتن... دست زدن... لبخند زدن... بغلش کردن... تبریک گفتن...
اما... این بین تنها کسیکه هنوز سکوت کرده بود
جونگکوک بود!...
وقتی همه تبریکا تموم شد همه منتظر اون بودن که صحبت کنه... بهش چشم دوخته بودن... بایول روبروی جونگکوک ایستاده بود... جونگکوک مستقیم تو چشماش نگاه میکرد اما هنوز چیزی نگفته بود!
کم کم لبخندا از روی لب همه محو شد! واکنش جونگکوک طبیعی نبود!
نایون متوجه سنگینی نگاههای همه روی پسرش شد... خوب میدونست که چرا سکوت کرده...
اما باید اونو به خودش میاورد!
جلو رفت و دستشو روی شونه ی جونگکوک گذاشت...
-جونگکوکا... پسرم؟...
گویا جونگکوک از اغما بیرون اومد... اطرافشو نگاه کرد... برای خارج شدن از این وضعیت و جلوگیری از قضاوت شدن به دنبال جمله ی مناسبی بود...
جونگکوک:
عذر میخوام...م...من...واقعا شوک شدم! بخصوص اینکه خودمم الان دارم این خبرو میشنوم...
از زبان جونگکوک:
تازه فهمیدم که با سکوتم چقدر خودمو زیر سوال بردم... حالا حتما همه به این فکر میکنن که خوشحال نشدم...
درسته!
باید اشتباهمو جمع میکردم... تصمیم گرفتم یه نطق تاثیرگذار داشته باشم...
از زبان نویسنده:
حالا جونگکوک اونچه که توی کلاسهای بازیگری یاد گرفته بود رو به نمایش میگذاشت... به دوران کودکی خودش فکر کرد... به لحظاتی که براش دردناک بود... اینکارو کرد تا اشک توی چشماش جمع بشه و نگاهش رو معصوم و بی آلایش جلوه بده...
و شروع کرد:
لحظاتی که سکوت کرده بودم به این فکر میکردم که آیا این جئون جونگکوکی که روبروی همه ی شما ایستاده لایق پدر شدن هست؟ آیا توانشو دارم که راه زندگی رو به بچم یاد بدم؟ میتونم به بچم بگم ما آدما برای چی زندگی میکنیم؟
و هزاران سوال دیگه که همین الان هم داره از ذهنم میگذره و باعث شده گیج بشم... اما... با وجود همه ی اینها... مطمئنم که بچه ی ما لایق ترین مادر دنیا رو داره... هیچکس نمیتونه برای اون از بایول بهتر باشه...
از زبان بورام:
بعد از حرفای جونگکوک مشخص بود که همه تحت تاثیر قرار گرفتن... چون لبخند به لبهای همه برگشت... انقدر عصبی بودم که میتونستم لیوان توی دستم رو اونقدر فشار بدم تا خورد بشه... جونگکوک جلو رفت و بایول رو بغل کرد... بوسیدش!!!
چرا؟!!
چرا من باید توی مهمونی این شب نحص میبودم؟؟!!
تا کی باید تحمل کنم؟؟؟
چطور تا پایان مهمونی تظاهر کنم؟؟؟
جئون جونگکوک!
بهت اطمینان میدم همه اوقات تلخی امشبو تلافی میکنم!!!
۲۵.۱k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.