فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت³⁸
میا « پتویی برداشتم و روشون رو گرفتم و کار گروهی رو کامل کردم .....که دیدم تهیونگ بیدار شده
میا « بیدارت کردم؟
تهیونگ « نه بیدار بودم....ماها کجاست؟
میا « آممم خسته شد خوابوندمش
تهیونگ « باورم نمیشه قبول کرد بیاد پیش تو....اما خب تو یه انسان معمولی نیستی.....همونجور که منو به خودت جذب کردی.....به نظرم مادر خوبی میشی...
میا « واخخخ....داشتم از خوشحالی پرواز میکردم و قلبم دیوانه وار به سینه ام میکوبید....
تهیونگ « حالا نمیخواد گوجه بشی بچه
میا « اهم اهم خب اینا خوابن منم کار رو تموم کردم میرم خونه دیگه....
تهیونگ « خیلی خب باشه مراقب خودت باش
میا « توهم همین طور بابای.....کیفم رو برداشتم و رفتم سمت خونه....مادرم شرکت بود....فرم مدرسه ام رو در اوردم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یهو زنگ در رو زدن.....وئول لطف میکنی در رو باز کنی؟
وئول « حتما..
میا « وئول رفت دم در اما با صدای شکسته شدن چیزی از جام پریدم رفت دم در رو دیدم وئول بیهوش رو زمین اوفتاده و یه مرد با نقاب روبه روم وایساده....ت....تو....کی هستی؟؟؟
ناشناس « اومدم ببرمت پیش پدرت....خیلی دلتنگت شده
میا « من..من هیچ جا با شما نمیام....با تمام سرعتم رفتم تو اتاق و در رو بستم....گوشیم رو در اوردم و با دستای لرزون شماره تهیونگ رو گرفتم
ناشناس « فکر میکنی یه در کوچیک میتونه مانع این بشه که با خودم ببرمت
میا « محکم به در میکوبید و مطمئن بودم هر لحظه ممکنه بشکنه......بعد از خودت چند بوق ممتد صدای تهیونگ توی گوشم اکو شد..
تهیونگ « جانم میا
میا « ته....تهیونگ کمکم کن
تهیونگ « کوک و آیو رو بیدار کرده بودم و رفته بودیم پیش پدرم و خاله ام و ماها از وقتی بیدار شده بود مدام بهونه میا رو میگرفت که دیدم زنگ زد...اما وقتی جوابش دادم صداش از ترس میلزید و بعدش صدای شکسته شدن چیزی اومد و تماس قطع شد...میا....میااااا...صدامو
داری؟
آیو « تهیونگ چی شده؟
تهیونگ « پدر فکر کنم لازمه با عمو برید خونه خانم هانگ..
نامجون « چرا اتفاقی اوفتاده؟
تهیونگ « میا از ترس صداش میلزید و تماس با شکسته شدن چیزی قطع شد گوشیش خاموشه.....نگرانشم
نامجون « وای....هوسوک بدو بریم..
میا « به محظ شکسته شدن در اون پسر نقاب دار با ماسک سیاه اومد داخل و گوشیم رو پرت کرد اونور...بعدش یقه ام رو گرفت و دستمالی رو جلوی صورتم گذاشت....سعی کردن نفس نکشم اما آخرش نفس کم اوردم و بعد از مدتی جز سیاهی چیزی ندیدم
ناشناس « پدر منتظرته..دختر لجباز
نامجون « با اینکه خیلی سریع به اونجا رسیدیم اما میا رو برده بودن.....وئول رو فرستادیم بیمارستان و داشتیم مدارک رو جمع میکردیم..
همون میمونی که میا رو برد 😐🌚چقدرم کراشه
میا « بیدارت کردم؟
تهیونگ « نه بیدار بودم....ماها کجاست؟
میا « آممم خسته شد خوابوندمش
تهیونگ « باورم نمیشه قبول کرد بیاد پیش تو....اما خب تو یه انسان معمولی نیستی.....همونجور که منو به خودت جذب کردی.....به نظرم مادر خوبی میشی...
میا « واخخخ....داشتم از خوشحالی پرواز میکردم و قلبم دیوانه وار به سینه ام میکوبید....
تهیونگ « حالا نمیخواد گوجه بشی بچه
میا « اهم اهم خب اینا خوابن منم کار رو تموم کردم میرم خونه دیگه....
تهیونگ « خیلی خب باشه مراقب خودت باش
میا « توهم همین طور بابای.....کیفم رو برداشتم و رفتم سمت خونه....مادرم شرکت بود....فرم مدرسه ام رو در اوردم و داشتم تلویزیون نگاه میکردم که یهو زنگ در رو زدن.....وئول لطف میکنی در رو باز کنی؟
وئول « حتما..
میا « وئول رفت دم در اما با صدای شکسته شدن چیزی از جام پریدم رفت دم در رو دیدم وئول بیهوش رو زمین اوفتاده و یه مرد با نقاب روبه روم وایساده....ت....تو....کی هستی؟؟؟
ناشناس « اومدم ببرمت پیش پدرت....خیلی دلتنگت شده
میا « من..من هیچ جا با شما نمیام....با تمام سرعتم رفتم تو اتاق و در رو بستم....گوشیم رو در اوردم و با دستای لرزون شماره تهیونگ رو گرفتم
ناشناس « فکر میکنی یه در کوچیک میتونه مانع این بشه که با خودم ببرمت
میا « محکم به در میکوبید و مطمئن بودم هر لحظه ممکنه بشکنه......بعد از خودت چند بوق ممتد صدای تهیونگ توی گوشم اکو شد..
تهیونگ « جانم میا
میا « ته....تهیونگ کمکم کن
تهیونگ « کوک و آیو رو بیدار کرده بودم و رفته بودیم پیش پدرم و خاله ام و ماها از وقتی بیدار شده بود مدام بهونه میا رو میگرفت که دیدم زنگ زد...اما وقتی جوابش دادم صداش از ترس میلزید و بعدش صدای شکسته شدن چیزی اومد و تماس قطع شد...میا....میااااا...صدامو
داری؟
آیو « تهیونگ چی شده؟
تهیونگ « پدر فکر کنم لازمه با عمو برید خونه خانم هانگ..
نامجون « چرا اتفاقی اوفتاده؟
تهیونگ « میا از ترس صداش میلزید و تماس با شکسته شدن چیزی قطع شد گوشیش خاموشه.....نگرانشم
نامجون « وای....هوسوک بدو بریم..
میا « به محظ شکسته شدن در اون پسر نقاب دار با ماسک سیاه اومد داخل و گوشیم رو پرت کرد اونور...بعدش یقه ام رو گرفت و دستمالی رو جلوی صورتم گذاشت....سعی کردن نفس نکشم اما آخرش نفس کم اوردم و بعد از مدتی جز سیاهی چیزی ندیدم
ناشناس « پدر منتظرته..دختر لجباز
نامجون « با اینکه خیلی سریع به اونجا رسیدیم اما میا رو برده بودن.....وئول رو فرستادیم بیمارستان و داشتیم مدارک رو جمع میکردیم..
همون میمونی که میا رو برد 😐🌚چقدرم کراشه
۷۰.۷k
۰۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.