پارت ۵
ویو یونگی
- کدو.... اون که .....اون...توی
.... من آخرین بار گذاشتمش .. توی شکنجه گاه یعنی ... از اون موقع تا الان توی اتاق شکنجه بوده .... زود از جام بلند شدم و به اتاق شکنجه رفتم وقتی در و باز کردم... با بدن بیجونش مواجه شدم .... رود به سمتش رفتم و سرش و بلند کردم .... دستم و روی رگ گردنش گذاشتم.... نبض اش خیلی ضعیف بود .... براید استایل بغلش کردم...... و از اتاق شکنجه بیرونش آوردم ... و به اتاق خودم رفتم و روس تختم گذاشتمش ..... به اجوما گفته بودم به دکتر خبر بده ...... به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود و به زور نفس میکشید ...... چطور یادم رفته بود توی اتاق شکنجه گذاشتمش ..... توی صورتش نگاه میکردم که چشمم به لب..اش که دیگه رنگی نداشتن افتاد ... لبا.. ش خشک شده بود .... و دورش خونی بود ... انقدر لبا...ش و گاز گرفته ....... دستم و روی لبا...ش کشیدم ... و روی صورتش خم شدم ...... به صورتش نزدیک تر شدم .... من الان دارم چیکار میکنم ... نه نباید اینکار و انجام بدم .... زود ازش جدا شدم که بعد از چند دقیقه .... دکتر وارد اتاق شد و شروع به معاینه اش کرد ...بعد از انجام دادن کارش یه سرم به دستش زد و ... گفت که بخاطر گرسنگی و تشنگی زیاد اینجوری شده ... و باید چند روزی استراحت کنه .... اوفففف یعنی به خاطر من اینجوری شده .. نباید یادم میرفت ... بدنش هنوزم کبود بود.. و لباساش یکم پاره شده بود ... سعی کردم تا جای که میتونم آروم لبا... ساش. و از تنش دربیارم ... بعد از در آوردن .... لبا..ساش ... یکی از لباسام و تنش کردم یکم براش گشاد بود ولی بازم خوب بود ... (لباس زی.....رش و درنیاورده) شب شده بود ... سرم و از دستش درآوردم ... و کنارش روی تخت دراز کشیدم ... اوممم .. عجیبه چرا میخوام کنار این دختر باشم .... بهش نزدیک تر شدم و توی بغلم گرفتمش .... و بعد از گذشت چند دقیقه به خواب رفتم
ویو ا.ت
با درد بدی که توی بدنم بود بیدار شدم انگار توی بغل یکی بودم ... نکنه مردم ... با خدااا اینجا جهنمه... شایدم اومدم بهشت.. ولی چرا انگار یکی بغلم کرده ... بدنم میسوخت وقتی سرم و از سینه ی اون شخصی که بغلم کرده بود برآوردم و به صورتش نگاه کردم ... عههه چقدر جذابه ولی این که صورتش ... شبیهه
.......چیییییی
ادامه دارد
- کدو.... اون که .....اون...توی
.... من آخرین بار گذاشتمش .. توی شکنجه گاه یعنی ... از اون موقع تا الان توی اتاق شکنجه بوده .... زود از جام بلند شدم و به اتاق شکنجه رفتم وقتی در و باز کردم... با بدن بیجونش مواجه شدم .... رود به سمتش رفتم و سرش و بلند کردم .... دستم و روی رگ گردنش گذاشتم.... نبض اش خیلی ضعیف بود .... براید استایل بغلش کردم...... و از اتاق شکنجه بیرونش آوردم ... و به اتاق خودم رفتم و روس تختم گذاشتمش ..... به اجوما گفته بودم به دکتر خبر بده ...... به صورتش نگاه کردم رنگش پریده بود و به زور نفس میکشید ...... چطور یادم رفته بود توی اتاق شکنجه گذاشتمش ..... توی صورتش نگاه میکردم که چشمم به لب..اش که دیگه رنگی نداشتن افتاد ... لبا.. ش خشک شده بود .... و دورش خونی بود ... انقدر لبا...ش و گاز گرفته ....... دستم و روی لبا...ش کشیدم ... و روی صورتش خم شدم ...... به صورتش نزدیک تر شدم .... من الان دارم چیکار میکنم ... نه نباید اینکار و انجام بدم .... زود ازش جدا شدم که بعد از چند دقیقه .... دکتر وارد اتاق شد و شروع به معاینه اش کرد ...بعد از انجام دادن کارش یه سرم به دستش زد و ... گفت که بخاطر گرسنگی و تشنگی زیاد اینجوری شده ... و باید چند روزی استراحت کنه .... اوفففف یعنی به خاطر من اینجوری شده .. نباید یادم میرفت ... بدنش هنوزم کبود بود.. و لباساش یکم پاره شده بود ... سعی کردم تا جای که میتونم آروم لبا... ساش. و از تنش دربیارم ... بعد از در آوردن .... لبا..ساش ... یکی از لباسام و تنش کردم یکم براش گشاد بود ولی بازم خوب بود ... (لباس زی.....رش و درنیاورده) شب شده بود ... سرم و از دستش درآوردم ... و کنارش روی تخت دراز کشیدم ... اوممم .. عجیبه چرا میخوام کنار این دختر باشم .... بهش نزدیک تر شدم و توی بغلم گرفتمش .... و بعد از گذشت چند دقیقه به خواب رفتم
ویو ا.ت
با درد بدی که توی بدنم بود بیدار شدم انگار توی بغل یکی بودم ... نکنه مردم ... با خدااا اینجا جهنمه... شایدم اومدم بهشت.. ولی چرا انگار یکی بغلم کرده ... بدنم میسوخت وقتی سرم و از سینه ی اون شخصی که بغلم کرده بود برآوردم و به صورتش نگاه کردم ... عههه چقدر جذابه ولی این که صورتش ... شبیهه
.......چیییییی
ادامه دارد
۲.۳k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.