مافیای سختگیر part 40
ا.ت ویو
چشمام را کم کم باز کردم و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه بهش لبخند زدم و اونم بهم لبخند زد که یهو کوک گفت
کوک : صبح بخیر عزیزم
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند)
کوک : ( به ا.ت لبخند زد و نزدیکش شد و خواست اون را ببوسه که ... )
تق تق تق .... ( مثلاً صدای در 😁 )
کوک : اوووووف ... کیه .
مایکل: منم قربان مایکل ببخشید که مزاحمتون میشم . خواستم بگم که فهمیدم که کی دیشب بهمون حمله کرد. ( از پشت در )
کوک : صبر کن .... الان میام برو داخل اتاق کارم
مایکل : .. باشه ( از پشت در و رفت )
کوک : خب خب کجا بودیم
ا.ت : کوووک ... پاشو برو کارت داره
کوک : .اوووف .... باشه اما این به حسابت میمونه ا.ت خانم
ا.ت : باشه .. برو ( خنده )
کوک ویو
خواستم ا.ت را ببوسم که یهو مایکل اومد دم در ... لعنتی الان باید بیای ... انگار فهمیده بود که کی دیشب بهمون حمله کرده بهش گفتم که بره پایین داخل اتاق کارم منتظر بمونه تا بیام ... با ا.ت از روی تخت بلند شدیم و ا.ت گفت
ا.ت : من میرم داخل اتاقم تا لباس هام را عوض کنم
کوک : باشه ... اما از این به بعد دیگه اینجا اتاق تو هم هست .. به خدمتکار ها میگم تا وسایلت را جمع کنن و بیارن اینجا
ا.ت : .. باشه ( لبخند و رفت )
کوک ویو
به ا.ت گفتم که دیگه از این به بعد اتاقش اینجاست و اونم قبول کرد و رفت و منم لباسم را عوض کردم و رفتم پایین داخل اتاق کارم و دیدم مایکل اونجاست
کوک : خب کار کی بوده
مایکل : خب راستش ... کاره ..
کوک : کاره کی بوده ( یکم بلند)
مایکل: کاره ..یونا بوده قربان
کوک: چییی
کوک : مگه اون هرزه از اینجا نرفته بود
مایکل: انگار فقط دیشب اینکار را کرده و بعد رفته چون الان هیچ ردی ازش نیست
کوک : لعنتی... اون میدونه مافیام ... اگه گیرش اوردین حواست بهش باشه .. نمیخوام ا.ت بفهمه
مایکل: چشم قربان
ا.ت ویو
کوک بهم گفت که از این به بعد اتاقامون مشترکن من هم قبول کردم و اومدم داخل اتاقم و لباسم را عوض کردم و رفتم پایین و دیدم خدمتکار ها غذا را آماده کردن . رفتم سمت اتاق کار کوک تا بگم بیاد . وقتی رفتم خواستم در بزنم که یهو کوک گفت نمیخوام ا.ت بفهمه ... یعنی چی را نمیخواد که من بفهمم . مایکل داشت از اتاق میومد بیرون که به خودم اومدم و در زدم و کوک گفت بیا تو و منم رفتم داخل
کوک : ...ا.ت.
ا.ت : غذا آمادست گفتم که بهت بگم
مایکل: من دیگه میرم قربان
کوک : باشه ( مایکل رفت)
کوک : باشه .. بریم بخوریم ...
ا.ت : بریم
کوک ویو
تا مایکل خواست بره ا.ت در زد و اومد داخل... یکم شک کردم اگه شنیده باشه چی .. گفت بیا غذا بخوریم و منم گفتم باشه و رفتیم سر میز و نشستیم . درحال غذا خوردن بودیم که یهو ا.ت گفت
ا.ت : میگم .. کوک
کوک : ..بله
ا.ت : چرا .. دیشب بهمون .. حمله کردن .. مگه تو چیکار کردی .
کوک : .... خب .. راستش .. یونا بهمون حمله کرده
ا.ت : چیی .. مگه اون از سئول نرفته بود
کوک : دیشب نرفته بود اما امروز رفته .. چون هیچ اثری ازش نیست
ا.ت : میگم .. میشه یه چیز دیگم بگم ..
کوک : بگو
ا.ت : میشه .. امروز بریم بیرون .. خیلی وقته که بیرون نرفتیم
کوک : ... خب راستش خیلی کار ریخته روی سرم ..امروز باید برم شرکت ..نمیتونم .. میشه بعداً بریم
ا.ت : ... باشه .. اشکالی نداره
کوک : مرسی که درکم میکنی عشقم .. خیلی دوست دارم
ا.ت : ( لبخند ) منم خیلی دوست دارم
ا.ت ویو
به کوک گفتم که امروز بریم بیرون که گفت کار داره .چاره ای نداشتم و قبول کردم صبحانه را تموم کردیم و کوک اماده شد و من ازش خداحافظی کردم و رفت شرکت
کوک ویو
ا.ت ازم سوال پرسید که دیشب چرا بهمون حمله کردن .. با این سوالش فهمیدم که نفهمیده مافیام برای همین حقیقت را گفتم و گفتم یونا این کار را کرده . بعد ا.ت ازم خواست که بریم بیرون راستش امروز خیلی کار روی سرم ریخته بو و باید میرفتم شرکت برای همین مجبور شدم که به ا.ت بگم بزار برای بعدا و ا.ت هم قبول کرد . صبحانه را خوردیم و من رفتم بالا و آماده شدم و اومدم پایین و ا.ت ازم خداحافظی کرد و من از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت
ا.ت ویو
کوک رفت و من هم رفتم داخل اتاقم و خودم را پرت کردم روی تخت و گوشی را برداشتم که یهو دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه برداشتم و دیدم اون .......
پارت ۴۰ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍✨🫠
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️❤️🌹🌹❤️
شرط:
لایک : ۳۰
کامنت : ۲۰
چشمام را کم کم باز کردم و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه بهش لبخند زدم و اونم بهم لبخند زد که یهو کوک گفت
کوک : صبح بخیر عزیزم
ا.ت : صبح بخیر ( لبخند)
کوک : ( به ا.ت لبخند زد و نزدیکش شد و خواست اون را ببوسه که ... )
تق تق تق .... ( مثلاً صدای در 😁 )
کوک : اوووووف ... کیه .
مایکل: منم قربان مایکل ببخشید که مزاحمتون میشم . خواستم بگم که فهمیدم که کی دیشب بهمون حمله کرد. ( از پشت در )
کوک : صبر کن .... الان میام برو داخل اتاق کارم
مایکل : .. باشه ( از پشت در و رفت )
کوک : خب خب کجا بودیم
ا.ت : کوووک ... پاشو برو کارت داره
کوک : .اوووف .... باشه اما این به حسابت میمونه ا.ت خانم
ا.ت : باشه .. برو ( خنده )
کوک ویو
خواستم ا.ت را ببوسم که یهو مایکل اومد دم در ... لعنتی الان باید بیای ... انگار فهمیده بود که کی دیشب بهمون حمله کرده بهش گفتم که بره پایین داخل اتاق کارم منتظر بمونه تا بیام ... با ا.ت از روی تخت بلند شدیم و ا.ت گفت
ا.ت : من میرم داخل اتاقم تا لباس هام را عوض کنم
کوک : باشه ... اما از این به بعد دیگه اینجا اتاق تو هم هست .. به خدمتکار ها میگم تا وسایلت را جمع کنن و بیارن اینجا
ا.ت : .. باشه ( لبخند و رفت )
کوک ویو
به ا.ت گفتم که دیگه از این به بعد اتاقش اینجاست و اونم قبول کرد و رفت و منم لباسم را عوض کردم و رفتم پایین داخل اتاق کارم و دیدم مایکل اونجاست
کوک : خب کار کی بوده
مایکل : خب راستش ... کاره ..
کوک : کاره کی بوده ( یکم بلند)
مایکل: کاره ..یونا بوده قربان
کوک: چییی
کوک : مگه اون هرزه از اینجا نرفته بود
مایکل: انگار فقط دیشب اینکار را کرده و بعد رفته چون الان هیچ ردی ازش نیست
کوک : لعنتی... اون میدونه مافیام ... اگه گیرش اوردین حواست بهش باشه .. نمیخوام ا.ت بفهمه
مایکل: چشم قربان
ا.ت ویو
کوک بهم گفت که از این به بعد اتاقامون مشترکن من هم قبول کردم و اومدم داخل اتاقم و لباسم را عوض کردم و رفتم پایین و دیدم خدمتکار ها غذا را آماده کردن . رفتم سمت اتاق کار کوک تا بگم بیاد . وقتی رفتم خواستم در بزنم که یهو کوک گفت نمیخوام ا.ت بفهمه ... یعنی چی را نمیخواد که من بفهمم . مایکل داشت از اتاق میومد بیرون که به خودم اومدم و در زدم و کوک گفت بیا تو و منم رفتم داخل
کوک : ...ا.ت.
ا.ت : غذا آمادست گفتم که بهت بگم
مایکل: من دیگه میرم قربان
کوک : باشه ( مایکل رفت)
کوک : باشه .. بریم بخوریم ...
ا.ت : بریم
کوک ویو
تا مایکل خواست بره ا.ت در زد و اومد داخل... یکم شک کردم اگه شنیده باشه چی .. گفت بیا غذا بخوریم و منم گفتم باشه و رفتیم سر میز و نشستیم . درحال غذا خوردن بودیم که یهو ا.ت گفت
ا.ت : میگم .. کوک
کوک : ..بله
ا.ت : چرا .. دیشب بهمون .. حمله کردن .. مگه تو چیکار کردی .
کوک : .... خب .. راستش .. یونا بهمون حمله کرده
ا.ت : چیی .. مگه اون از سئول نرفته بود
کوک : دیشب نرفته بود اما امروز رفته .. چون هیچ اثری ازش نیست
ا.ت : میگم .. میشه یه چیز دیگم بگم ..
کوک : بگو
ا.ت : میشه .. امروز بریم بیرون .. خیلی وقته که بیرون نرفتیم
کوک : ... خب راستش خیلی کار ریخته روی سرم ..امروز باید برم شرکت ..نمیتونم .. میشه بعداً بریم
ا.ت : ... باشه .. اشکالی نداره
کوک : مرسی که درکم میکنی عشقم .. خیلی دوست دارم
ا.ت : ( لبخند ) منم خیلی دوست دارم
ا.ت ویو
به کوک گفتم که امروز بریم بیرون که گفت کار داره .چاره ای نداشتم و قبول کردم صبحانه را تموم کردیم و کوک اماده شد و من ازش خداحافظی کردم و رفت شرکت
کوک ویو
ا.ت ازم سوال پرسید که دیشب چرا بهمون حمله کردن .. با این سوالش فهمیدم که نفهمیده مافیام برای همین حقیقت را گفتم و گفتم یونا این کار را کرده . بعد ا.ت ازم خواست که بریم بیرون راستش امروز خیلی کار روی سرم ریخته بو و باید میرفتم شرکت برای همین مجبور شدم که به ا.ت بگم بزار برای بعدا و ا.ت هم قبول کرد . صبحانه را خوردیم و من رفتم بالا و آماده شدم و اومدم پایین و ا.ت ازم خداحافظی کرد و من از خونه اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت شرکت
ا.ت ویو
کوک رفت و من هم رفتم داخل اتاقم و خودم را پرت کردم روی تخت و گوشی را برداشتم که یهو دیدم یکی داره بهم زنگ میزنه برداشتم و دیدم اون .......
پارت ۴۰ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍✨🫠
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️❤️🌹🌹❤️
شرط:
لایک : ۳۰
کامنت : ۲۰
۲۹.۷k
۲۹ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.