اخرین نفر
اخرین نفر
پارت۲۲
ادمین ویو:
هنوز پاش به خاطر اون زخمی که نیک زده بود درد می کرد هنوز تیر می کشید یواش راه می رفت و اکراه از کنار مهمونا رد می شد کف دستش هنوز ردی ار زخم داشت و حالا انگشتای دستش زخم بود چرا به خودش اینقدر اسیب می زد؟ البته کف دستش به خاطر خودش نبود رفت روی میزی نشست و گوشیشو از جیبیش در اورد
نیکی:بله؟
مامان نیکی:خوش می گذره؟
نیکی:من همین الان رسیدما
مامان نیکی:باشه برو خوش باش عزیزم
گوشی رو قطع کرد و نگاهشو خیره دوخت به یه اجوما اجوما سریع اومد پیشش
اجوما:چیزی میل دارید؟
نیکی:یه شات بزرگ
اجوما:همین الان
داینا:نیکی!
نیکی از گوشه چشم نگاهی کرد
دختر خیره کننده ای کنارش نشست که لباس مشکی سفیدی داشت و کمربندی دور کمرش بود با چکمه
نیکی:مثلا تولدته
داینا:خوب نیست؟
نیکی:یه لباس رنگی می پوشیدی
داینا:اینقد ایرادی نباش دیگه
اجوما سفارششو اورد و سریع دویید تا برای داینا هم یکی بیاره
رفت توی دست شویی و دستاشو اب زد و خشک کرد نگاهی به خودش توی اینه انداخت گونه هاش مور مور شده بودن و حرفای جونگشو از سرش بیرون نمی رفت هوفی کشیدم و از سر عصبانیت محکم خابوند توی گوشش
نیکی:بسه!هوفففف
صورتش کمی قرمز شد
چقد حالش بد بود و نفهمدیه بود از وقتی اومده بود حالش خراب بود
برای کی
داینا؟
شوگا؟
جونگشو؟
چونش از عصبانیت و بغض به لرزش افتاد نفسی کشید و رفت بیرون
پارت۲۲
ادمین ویو:
هنوز پاش به خاطر اون زخمی که نیک زده بود درد می کرد هنوز تیر می کشید یواش راه می رفت و اکراه از کنار مهمونا رد می شد کف دستش هنوز ردی ار زخم داشت و حالا انگشتای دستش زخم بود چرا به خودش اینقدر اسیب می زد؟ البته کف دستش به خاطر خودش نبود رفت روی میزی نشست و گوشیشو از جیبیش در اورد
نیکی:بله؟
مامان نیکی:خوش می گذره؟
نیکی:من همین الان رسیدما
مامان نیکی:باشه برو خوش باش عزیزم
گوشی رو قطع کرد و نگاهشو خیره دوخت به یه اجوما اجوما سریع اومد پیشش
اجوما:چیزی میل دارید؟
نیکی:یه شات بزرگ
اجوما:همین الان
داینا:نیکی!
نیکی از گوشه چشم نگاهی کرد
دختر خیره کننده ای کنارش نشست که لباس مشکی سفیدی داشت و کمربندی دور کمرش بود با چکمه
نیکی:مثلا تولدته
داینا:خوب نیست؟
نیکی:یه لباس رنگی می پوشیدی
داینا:اینقد ایرادی نباش دیگه
اجوما سفارششو اورد و سریع دویید تا برای داینا هم یکی بیاره
رفت توی دست شویی و دستاشو اب زد و خشک کرد نگاهی به خودش توی اینه انداخت گونه هاش مور مور شده بودن و حرفای جونگشو از سرش بیرون نمی رفت هوفی کشیدم و از سر عصبانیت محکم خابوند توی گوشش
نیکی:بسه!هوفففف
صورتش کمی قرمز شد
چقد حالش بد بود و نفهمدیه بود از وقتی اومده بود حالش خراب بود
برای کی
داینا؟
شوگا؟
جونگشو؟
چونش از عصبانیت و بغض به لرزش افتاد نفسی کشید و رفت بیرون
۳.۰k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.