فیک دختر کوچولوی من part26
واقعا لیاقت اینو دارم که تن پاک و معصومشو با دستای سیاه و کثیفم لمس کنم؟…
۱ ساعت بعد:
ته جون: هیونگ…آآآ مثل اینکه بعد موقع مزاحم شدم داری دخترتو میخوابونی
ته: دخترت چیه احمق این چرتا و پرتا چیه میگی(اروم)
ته جون: یعنی به عنوان دخترت تو بغلت نگرفتیش؟چقدر ادم عوضی هستی
ته: ته جون به بجا این شرو ورا برو بیرون الان بیدارش میکنی
ته جون: باشه رفتم(میره از اتاق بیرون)
ته جون: تاحالا منو به عنوان داداش کوچیکترش بغل نکرده بعد یه دختر بچرو بغل کرده و خوابیده پناه بر خدا…
ات: تهیونگ لطفا..منو نکش(توی خواب داره حرف میزنه)
ته: ات…ات بیدار شو داری خواب میبینی
ات: تهیونگ لطفا(از خواب میپره و از از ترس نفس نفس میزنه)
ته: اروم باش فقط داشتی کابوس میدیدی من قرار نیست تورو بکشم(دست میکشه رو سر ات)
ات: خداروشکر کابوس بود داشتم سکته میکردم
ته: نگران نباش من هیچوقت قرار نیست تورو بکشم..ولی میدونی چیه شاید تو یه روز منو بکشی(با خنده)
ات: تهیونگااااا
ته: شوخی کردم
ات: ای وای ساعت چنده؟
ته: ۱۲…دیگه نمیرسی بری مدرسه خودتو خسته نکن
ات: اما مدرسه تا ساعت ۴
ته: حالا یه روز مدرسه نری که اشکال نداره
ات: خیلی خب باشه
ته: بیا بریم یچیزی بخوریم
ات: باشه
ته: میخوای باهم صبحونه درست کنیم؟
ات: چرا که نه
راوی:
ات و تهیونگ باهم میرن سمت اشپزخونه باهم دیگه مشغول درست کردن صبحانه میشن وقتی تهیونگ داشت بیکن هارو سرخ میکرد ات تهیونگ رو از پست بغل میکنه و تهیونگ برمیگرده و مثل یه بچه بغلش میکنه و میزارتش روی میز و ات هم دستتشو میزاره روی شون ته…
ته: مثل اینکه خیلی دوستم داری نه؟
ات: خب اره…خیلی
ته:(کم کم نزدیکش میشه که ببوستش)
ته جون: واییی خدااا داریدد چیکار میکنیددد
ته: ته جون
ته جون: بله قربان
ته : از جلو چشام گمشو (با لبخند)
ته جون: چشم قربان..چی چیییی با منی؟
ته: ته جون برووو
ته جون: باشههه
اگه تو زندگیم یه نقش بودم قطعا ته جون بودم شما چطور؟😔😂
۱ ساعت بعد:
ته جون: هیونگ…آآآ مثل اینکه بعد موقع مزاحم شدم داری دخترتو میخوابونی
ته: دخترت چیه احمق این چرتا و پرتا چیه میگی(اروم)
ته جون: یعنی به عنوان دخترت تو بغلت نگرفتیش؟چقدر ادم عوضی هستی
ته: ته جون به بجا این شرو ورا برو بیرون الان بیدارش میکنی
ته جون: باشه رفتم(میره از اتاق بیرون)
ته جون: تاحالا منو به عنوان داداش کوچیکترش بغل نکرده بعد یه دختر بچرو بغل کرده و خوابیده پناه بر خدا…
ات: تهیونگ لطفا..منو نکش(توی خواب داره حرف میزنه)
ته: ات…ات بیدار شو داری خواب میبینی
ات: تهیونگ لطفا(از خواب میپره و از از ترس نفس نفس میزنه)
ته: اروم باش فقط داشتی کابوس میدیدی من قرار نیست تورو بکشم(دست میکشه رو سر ات)
ات: خداروشکر کابوس بود داشتم سکته میکردم
ته: نگران نباش من هیچوقت قرار نیست تورو بکشم..ولی میدونی چیه شاید تو یه روز منو بکشی(با خنده)
ات: تهیونگااااا
ته: شوخی کردم
ات: ای وای ساعت چنده؟
ته: ۱۲…دیگه نمیرسی بری مدرسه خودتو خسته نکن
ات: اما مدرسه تا ساعت ۴
ته: حالا یه روز مدرسه نری که اشکال نداره
ات: خیلی خب باشه
ته: بیا بریم یچیزی بخوریم
ات: باشه
ته: میخوای باهم صبحونه درست کنیم؟
ات: چرا که نه
راوی:
ات و تهیونگ باهم میرن سمت اشپزخونه باهم دیگه مشغول درست کردن صبحانه میشن وقتی تهیونگ داشت بیکن هارو سرخ میکرد ات تهیونگ رو از پست بغل میکنه و تهیونگ برمیگرده و مثل یه بچه بغلش میکنه و میزارتش روی میز و ات هم دستتشو میزاره روی شون ته…
ته: مثل اینکه خیلی دوستم داری نه؟
ات: خب اره…خیلی
ته:(کم کم نزدیکش میشه که ببوستش)
ته جون: واییی خدااا داریدد چیکار میکنیددد
ته: ته جون
ته جون: بله قربان
ته : از جلو چشام گمشو (با لبخند)
ته جون: چشم قربان..چی چیییی با منی؟
ته: ته جون برووو
ته جون: باشههه
اگه تو زندگیم یه نقش بودم قطعا ته جون بودم شما چطور؟😔😂
۷۰۳
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.