(وقتی تصمیم گرفت بدزدتت تا...)
P/T:4
یوجین ویو
گوآه رو بردم به عمارت جونگ کوک هنوز بیهوش بود گذاشتمش رو تخت و رفتم تا پیش خدمتکارا بگم جونگ کوک امروز میاد و باید عمارتو خوب تمیز کنن یه صدایی از اتاق بالا که گوآه داخلش بود شنیدم ولی وقتی وارد اتاق شدم پنجره باز بود سریع رفتم پایین و اطراف حیاط رو به خدمتکارا گفتن بگردم منم رفتم بیرون عمارتو ببینم...
گوآه ویو
وقتی دستمال رو روی دهنم گذاشتن نفس نکشیدم...همونطوری خودم رو به بیهوشی زدم که یکی منو به یه اتاق برد وقتی رفت بیرون چشمامو باز کردم مثل اینکه اتاق خدمتکارابود چون داخلش چند لباس دیدم دقیقا مثل همونی که خدمتکارا میپوشن یکیشونو برداشتم تنم کردم و الکی پنجره رو باز گذاشتم چون خیلی بلند بود نمیتونستم از بپرم برای همین در کمد رو محکم بستم تا فکر کنن صدای پنجره یا چیزیه که از عمارت برن بیرون و منم بتونم فرار کنم..چند دقیقه گذاشت که هنوز دنبالم میگذشتن که از اتاق بیرون رفتم و سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه ام نشه الکی شروع کردم نگاه انداختن اطراف عمارت..
یوجین:زود باشین باید پیداش کنید..صبر کن ببینم تو کجا میری؟؟(روبه گواه ولی فکر کرد خدمتکاره)
گوآه:م..من میرم بیرون عمارتو بگردم شاید اونجا باشن
یوجین:باشه زود باش
گوآه:چشم
گوآه ویو
از در عمارت رفتم بیرون ولی اینطور که بنظر میومد عمارتش دور از شهر بود نمیخواستم کسی ببینتم چون میدونستم بلاخره میان بیرون عمارتو میگردن...برای همین شروع کردم دویدن از عمارت تقریبا دور شده بودم ولی دیگه خسته شدم نمیتونستم یه قدم دیگه بردارم که یهو یه ماشین رو دیدم چشام از خستگی و سرگیجه تار میدید که فقط داد زدم ماشینو نگه دار فکر نمیکردم ماشینو نگه داره ولی وایساد منم سریع سوارش شدم و بدون نگاه کردن به اینکه کی کنارم نشسته نفس زنان گفتم
گوآه:اه..لطفا تا شهر منو ببر هرچقدر..پولش بشه میدم
ویو نویسنده
با پوزخند تمسخر امیزی بهش نگاه میکنه و همزمان همه ی درهای ماشین قفل میشن و میگه
جونگ کوک:انقدر برای دیدنم اشتیاق داشتی که تا اینجا اومدی عزیزم؟شاید بتونی این سری یه چیز جدیدتر برای فرار امتحان کنی!
گوآه:......
ادامه دارد...
ممنون که بزور لایک میکنینو کامنت نمیزارین🎀
یوجین ویو
گوآه رو بردم به عمارت جونگ کوک هنوز بیهوش بود گذاشتمش رو تخت و رفتم تا پیش خدمتکارا بگم جونگ کوک امروز میاد و باید عمارتو خوب تمیز کنن یه صدایی از اتاق بالا که گوآه داخلش بود شنیدم ولی وقتی وارد اتاق شدم پنجره باز بود سریع رفتم پایین و اطراف حیاط رو به خدمتکارا گفتن بگردم منم رفتم بیرون عمارتو ببینم...
گوآه ویو
وقتی دستمال رو روی دهنم گذاشتن نفس نکشیدم...همونطوری خودم رو به بیهوشی زدم که یکی منو به یه اتاق برد وقتی رفت بیرون چشمامو باز کردم مثل اینکه اتاق خدمتکارابود چون داخلش چند لباس دیدم دقیقا مثل همونی که خدمتکارا میپوشن یکیشونو برداشتم تنم کردم و الکی پنجره رو باز گذاشتم چون خیلی بلند بود نمیتونستم از بپرم برای همین در کمد رو محکم بستم تا فکر کنن صدای پنجره یا چیزیه که از عمارت برن بیرون و منم بتونم فرار کنم..چند دقیقه گذاشت که هنوز دنبالم میگذشتن که از اتاق بیرون رفتم و سرم رو پایین انداختم تا کسی متوجه ام نشه الکی شروع کردم نگاه انداختن اطراف عمارت..
یوجین:زود باشین باید پیداش کنید..صبر کن ببینم تو کجا میری؟؟(روبه گواه ولی فکر کرد خدمتکاره)
گوآه:م..من میرم بیرون عمارتو بگردم شاید اونجا باشن
یوجین:باشه زود باش
گوآه:چشم
گوآه ویو
از در عمارت رفتم بیرون ولی اینطور که بنظر میومد عمارتش دور از شهر بود نمیخواستم کسی ببینتم چون میدونستم بلاخره میان بیرون عمارتو میگردن...برای همین شروع کردم دویدن از عمارت تقریبا دور شده بودم ولی دیگه خسته شدم نمیتونستم یه قدم دیگه بردارم که یهو یه ماشین رو دیدم چشام از خستگی و سرگیجه تار میدید که فقط داد زدم ماشینو نگه دار فکر نمیکردم ماشینو نگه داره ولی وایساد منم سریع سوارش شدم و بدون نگاه کردن به اینکه کی کنارم نشسته نفس زنان گفتم
گوآه:اه..لطفا تا شهر منو ببر هرچقدر..پولش بشه میدم
ویو نویسنده
با پوزخند تمسخر امیزی بهش نگاه میکنه و همزمان همه ی درهای ماشین قفل میشن و میگه
جونگ کوک:انقدر برای دیدنم اشتیاق داشتی که تا اینجا اومدی عزیزم؟شاید بتونی این سری یه چیز جدیدتر برای فرار امتحان کنی!
گوآه:......
ادامه دارد...
ممنون که بزور لایک میکنینو کامنت نمیزارین🎀
۳۹۴
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.