Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
تو حیاط نشسته بودمو اهنگ گوش میدادم ک با صدای بابام به خودم امدم
بابا: دریا دریاا بیااا بدو
دریا: امدم
رفتم تو خونه ک بابام نشسته بود داشت قهوه میخورد ک تا منو دید بلند شد امد روبروم
بابا:دریا مگه تو بی پولی؟
دریا:یعنی چی بابا
بابا: پا میشی میری دیجی برای ۱۰ میلیون؟ شماره کارت بده ۱میلیارد بریزم به کارتت
دریا: بابا من بهتون هزاربار گفتم میخوام مستقل زندگی کنم نمخوام بگن ک با پول باباش پز میده
بابا: تو قراره بعد من مدیر شرکت بشی بجای اینک کار حسابداری اینا یاد بگیری،شدی دیجی عروسی هاا
دریا: بابا من حرف هامو با مامان زدم اگر هم الان بخاطر گل روی شما نبود یک لحظه تو این خونه نمیموندم
بابا: خواهرت میبینی کلی سهام دستشه چرا چون ک مثل تو ولگرد نبود
دریا: مستقل بودن ولگردی نیست
اینو گفتم لوازم هاییمو رفتم ک جمع کنم مامانم امد دنبالم
مامان: کجا میخوای بری دریا
دریا: یک چند وقتی میرم خونه دلسا
مامان: زود بیا بابات ک میبینی باز فردا فراموش میکنه
دریا: برای همین میگم برم فراموش کرد میام
لوازم هامو ک جمع کردم یک تاکسی گرفتم و به سمت خونه حنانه رفتم،خب بزارید خودمو بهتون معرفی کنم
(معرفی: دریا هستم ۱۸ سالمه تو یک خانواده سهام دار بزرگ شدم ولی خب خودم دیجی هستم تو عروس ها اینا میرم کلا من از اول دوست داشتم مستقل زندگی کنم ولی خب نمیشه یک خواهر دارم به اسم حنانه خواهرم مدیر یکی از شرکت هایی بابامه و من یک دوست خوب دارم به نام دلسا ک با جرعت میتونم بگم دلیل اینک من اینقدر قوی هستم اون بوده)
رسیدم دم در خونه دلسا
دلسا: کی
دریا: ممدقلی
دلسا: امدی کی رو ببری
دریا: امدم دلسا رو ببرم
در وا کرد ک بغلش کردم وارد خونه شدم و با دیدن خواهرم حنانه تعجب کردم
دریا: تو اینجا چیکار میکنی؟
حنانه: خونه ک نمیایی وقتی هم هستی ک از اتاقت بیرون نمیایی کار واجب باهات داشتم
دریا: بگو زود برو
حنانه: چرا اینقدر بابارو حرص میدی
دریا: پس نگرانی بابایی بگو دیگ، خواهر من من هیچی از پول هایی بابارو نمخوام نوش جونت
حنانه: من چشمم دنبال پول بابا نیست من نگران توهم
دلسا رفت چای بریزه ک حنانه امد کنارم
حنانه: نگرانتم تو خواهرمی الان این رفیقت کی چیکاره میشناسینش اصلا میدونی خانوادش کی
دریا: من خودم میدونم اینکی تو نمخواد دخالت کنی
دیدم حنانه میخواست بره
دلسا: براتونچای ریختم
حنانه: مرسی گلم من کار دارم باید برم
خداحافظی هم نکرد رفت
دلسا: همیشه خواهرت اینجوری
دریا: اره از بچگی کلا مشکل داشت با من
رو مبل لم دادم ک دلسا امد کنارم
دلسا:یک مهمونی بری دیجی کنی چند میگیری؟
ببخشید عکس رمان زیاد جالب نی اخه نت ندارم
تو حیاط نشسته بودمو اهنگ گوش میدادم ک با صدای بابام به خودم امدم
بابا: دریا دریاا بیااا بدو
دریا: امدم
رفتم تو خونه ک بابام نشسته بود داشت قهوه میخورد ک تا منو دید بلند شد امد روبروم
بابا:دریا مگه تو بی پولی؟
دریا:یعنی چی بابا
بابا: پا میشی میری دیجی برای ۱۰ میلیون؟ شماره کارت بده ۱میلیارد بریزم به کارتت
دریا: بابا من بهتون هزاربار گفتم میخوام مستقل زندگی کنم نمخوام بگن ک با پول باباش پز میده
بابا: تو قراره بعد من مدیر شرکت بشی بجای اینک کار حسابداری اینا یاد بگیری،شدی دیجی عروسی هاا
دریا: بابا من حرف هامو با مامان زدم اگر هم الان بخاطر گل روی شما نبود یک لحظه تو این خونه نمیموندم
بابا: خواهرت میبینی کلی سهام دستشه چرا چون ک مثل تو ولگرد نبود
دریا: مستقل بودن ولگردی نیست
اینو گفتم لوازم هاییمو رفتم ک جمع کنم مامانم امد دنبالم
مامان: کجا میخوای بری دریا
دریا: یک چند وقتی میرم خونه دلسا
مامان: زود بیا بابات ک میبینی باز فردا فراموش میکنه
دریا: برای همین میگم برم فراموش کرد میام
لوازم هامو ک جمع کردم یک تاکسی گرفتم و به سمت خونه حنانه رفتم،خب بزارید خودمو بهتون معرفی کنم
(معرفی: دریا هستم ۱۸ سالمه تو یک خانواده سهام دار بزرگ شدم ولی خب خودم دیجی هستم تو عروس ها اینا میرم کلا من از اول دوست داشتم مستقل زندگی کنم ولی خب نمیشه یک خواهر دارم به اسم حنانه خواهرم مدیر یکی از شرکت هایی بابامه و من یک دوست خوب دارم به نام دلسا ک با جرعت میتونم بگم دلیل اینک من اینقدر قوی هستم اون بوده)
رسیدم دم در خونه دلسا
دلسا: کی
دریا: ممدقلی
دلسا: امدی کی رو ببری
دریا: امدم دلسا رو ببرم
در وا کرد ک بغلش کردم وارد خونه شدم و با دیدن خواهرم حنانه تعجب کردم
دریا: تو اینجا چیکار میکنی؟
حنانه: خونه ک نمیایی وقتی هم هستی ک از اتاقت بیرون نمیایی کار واجب باهات داشتم
دریا: بگو زود برو
حنانه: چرا اینقدر بابارو حرص میدی
دریا: پس نگرانی بابایی بگو دیگ، خواهر من من هیچی از پول هایی بابارو نمخوام نوش جونت
حنانه: من چشمم دنبال پول بابا نیست من نگران توهم
دلسا رفت چای بریزه ک حنانه امد کنارم
حنانه: نگرانتم تو خواهرمی الان این رفیقت کی چیکاره میشناسینش اصلا میدونی خانوادش کی
دریا: من خودم میدونم اینکی تو نمخواد دخالت کنی
دیدم حنانه میخواست بره
دلسا: براتونچای ریختم
حنانه: مرسی گلم من کار دارم باید برم
خداحافظی هم نکرد رفت
دلسا: همیشه خواهرت اینجوری
دریا: اره از بچگی کلا مشکل داشت با من
رو مبل لم دادم ک دلسا امد کنارم
دلسا:یک مهمونی بری دیجی کنی چند میگیری؟
ببخشید عکس رمان زیاد جالب نی اخه نت ندارم
۱۰.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.