خداحافظ ای عشق قدیمی
پارت سوم
از زبان دازای:دستیارم وارد شد
- کاری که خواستم رو انجام دادی
)- بله آقا همسرتون با این مرد قرار میگذاشت
عکس اون مرد رو نشونم داد برام مهم نبود که اون چیکار می کرد الان تنها چیزی که مهم بود این بود که زک بچه ی کنه یا نه وسایلم
رو جمع کردم ولی قبلش رفتم عمارت موری سان نگهبان در رو باز کرد
رفتم تو و بعد با راهنمایی دستیارش به اتاق کار موری سان رفتم موقع کار هم دست از لباس انتخاب کردن برای آلیس چان بر نمی داشت نشستم رو به روش
∆ دازای چه عجب از این طرفا
- ممنون خوبم
∆ از اون خائن چه خبر
- ده سال منتظر یه فرصتی چرا اینقدر طولش دادی و منو وارد بازی کردی
∆ بیخیال جدی میگی ؟! اون مادر بچه ی توعه
- مادر بچه ام اون حتی به بچشم خیانت کرد اون از اولم اون بچه شبیه هیچ کدوم از ماها نبود ....( زیر لب) اون مادر واقعی ده سال پیش رفت
∆ باشه دیگه همه از دستش خلاص میشیم
بلند شدم که برم که...
∆ راستی دازای تو هنوز به چویا فکر می کنی
- من و اون باهم قرار گذاشتیم دیگه سمت هم نریم قصه ی ما ده سال پیش تموم شد
و رفتم به عمارتم امیلیا خونه نبود زک رو برداشتم و به سمت مطب دکترم رفتم یه آزمایش دی آن ای ازش گرفتن جوابش اومد
همون چیزی بود که فکر می کردم اون بچه ی من نبود
از زبان راوی: خیانت مثل گیاه خوار دار میمونه بذرش رو که بکاری خوارهاش همه رو نابود میکنه
از اون طرف چویا بعد از کلی لبخند های الکی وقتی لیام خوابید رفت بیرون تو حیاط پشتی به ماه نگاه کرد و گفت آره اینم ده سال از زندگیم اون رفت فکرش موند دردش موند بچه اش موند همه چیز که موند غیر از خودش حالا این طوری بهم نشونش میدی جلو بچه ام به فکر من نیستی پس اون بچه چی که با حسرت به دوستاش نگاه میکنه خدایا یکم انصاف.... ببخشید همه چیز رو به خودت میسپارم
( یه غروب یخی یه ستاره ی سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد 🙂❤️)
از زبان دازای:دستیارم وارد شد
- کاری که خواستم رو انجام دادی
)- بله آقا همسرتون با این مرد قرار میگذاشت
عکس اون مرد رو نشونم داد برام مهم نبود که اون چیکار می کرد الان تنها چیزی که مهم بود این بود که زک بچه ی کنه یا نه وسایلم
رو جمع کردم ولی قبلش رفتم عمارت موری سان نگهبان در رو باز کرد
رفتم تو و بعد با راهنمایی دستیارش به اتاق کار موری سان رفتم موقع کار هم دست از لباس انتخاب کردن برای آلیس چان بر نمی داشت نشستم رو به روش
∆ دازای چه عجب از این طرفا
- ممنون خوبم
∆ از اون خائن چه خبر
- ده سال منتظر یه فرصتی چرا اینقدر طولش دادی و منو وارد بازی کردی
∆ بیخیال جدی میگی ؟! اون مادر بچه ی توعه
- مادر بچه ام اون حتی به بچشم خیانت کرد اون از اولم اون بچه شبیه هیچ کدوم از ماها نبود ....( زیر لب) اون مادر واقعی ده سال پیش رفت
∆ باشه دیگه همه از دستش خلاص میشیم
بلند شدم که برم که...
∆ راستی دازای تو هنوز به چویا فکر می کنی
- من و اون باهم قرار گذاشتیم دیگه سمت هم نریم قصه ی ما ده سال پیش تموم شد
و رفتم به عمارتم امیلیا خونه نبود زک رو برداشتم و به سمت مطب دکترم رفتم یه آزمایش دی آن ای ازش گرفتن جوابش اومد
همون چیزی بود که فکر می کردم اون بچه ی من نبود
از زبان راوی: خیانت مثل گیاه خوار دار میمونه بذرش رو که بکاری خوارهاش همه رو نابود میکنه
از اون طرف چویا بعد از کلی لبخند های الکی وقتی لیام خوابید رفت بیرون تو حیاط پشتی به ماه نگاه کرد و گفت آره اینم ده سال از زندگیم اون رفت فکرش موند دردش موند بچه اش موند همه چیز که موند غیر از خودش حالا این طوری بهم نشونش میدی جلو بچه ام به فکر من نیستی پس اون بچه چی که با حسرت به دوستاش نگاه میکنه خدایا یکم انصاف.... ببخشید همه چیز رو به خودت میسپارم
( یه غروب یخی یه ستاره ی سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد 🙂❤️)
۵.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.