نوشته شده در:04/09/1403
نوشته شده در:04/09/1403
نویسنده:Sara_sjrt
چپتر:3 \ فصل:1
آنچه گذشت:پشمائیل پشمک زاده سارای ما را وسط ناکجا میفرستد و الان باید او بفهمد کجاست
..............﷼
_خب...من الان کجام....
؟:خودت باید بفهمی
_ععع یاخدااا کیه کجاست؟؟؟
؟:خر...منم پشمائیل باید تو این مدت کمکت کنم به مشکل بر نخوری بعضی وقتا میتونی منو ببینی ولی فقط صدامو میشنوی
_ع؟....بی معرفت منه ول کرده بودی نگفتی تو جمعیت سکته رو میزنم؟
پشمک:ایش...منزوی
_آره منزویم بتوچه...فقط یه سوال...الا من كجام؟
پشمک: منکه نمیگم خودت باید بفهمی
_پشمالو....ساعت یازده شبه من چطوری بفهمم کجام؟_«ولو شدن روی یه نیمکت»
پشمک:دیگه من نمیدونم....
_هعپ.....خیله خب فقط یه سوال منه بد بخت کجا بمو........نم؟
پشمک:دارم از عقلت نا امید میشم....نمیدونی جدا؟؟
_نع....چون یهو فرستادیم وسط ناکجا نمیگی ام کجام برم با یکی از کرکترا لاس بزنم برم خ_
پشمک در گوش سارا یا همون هوشیکو میزند»
هوشیکو چپ میشود»
پشمک:وایییی تو چقدد لاسو و منحرفییی برو گمشو هتل اصن تو بخوای لاس بزنیم نمیتونی
_من نمیتونم؟ هه....همین یکم پیش باهات لاس نامحسوس زدم نگرفتی
پشمک:هه؟ کی؟
_اونجا که ازت پرسیدم کجا بمونم منظورم این بود که باید جا پیدا کنی باهم بمو_
پشمک باز هم در گوش هوشیکو میزند»
پشمک:الاهیییی که عزرائیل بخورتت مگه لزبینی؟؟؟
_وا...من استریتم....عا چی وایسا دختری؟
عزی که از ناکجا آمده بود داشت جر میخورد»
پشمک عین چی عصبی میشود»
هوشیکو با نگاهی همچو بز به پشمک مینگرد»
خدا:این چیبود من آفریدم....یعنی نفهمیدی دختره؟
_عع خدا عا چیز نه....
پشمک: اصن یونو؟ من چصم
بعد از اینکه هوشیکو پشمک را از چص دراورد~
......................﷼
یاحی یاحی یاحی
پارت جدیددددد بخوریددددد
نمیخوریم نخور بیشعور....
هعپ....نویسنده هم پیدا ایدم یاحی یاحی
فعلا نمیگم کیه
باح
هب دیگه...بستونه زیادیتون هم شد
فقط یه چیزی....موندم توکیو ریونجرز ببرم داستانو یا بونگو؟
همین
فعععلا خدااااااااحافظظظظظ
نویسنده:Sara_sjrt
چپتر:3 \ فصل:1
آنچه گذشت:پشمائیل پشمک زاده سارای ما را وسط ناکجا میفرستد و الان باید او بفهمد کجاست
..............﷼
_خب...من الان کجام....
؟:خودت باید بفهمی
_ععع یاخدااا کیه کجاست؟؟؟
؟:خر...منم پشمائیل باید تو این مدت کمکت کنم به مشکل بر نخوری بعضی وقتا میتونی منو ببینی ولی فقط صدامو میشنوی
_ع؟....بی معرفت منه ول کرده بودی نگفتی تو جمعیت سکته رو میزنم؟
پشمک:ایش...منزوی
_آره منزویم بتوچه...فقط یه سوال...الا من كجام؟
پشمک: منکه نمیگم خودت باید بفهمی
_پشمالو....ساعت یازده شبه من چطوری بفهمم کجام؟_«ولو شدن روی یه نیمکت»
پشمک:دیگه من نمیدونم....
_هعپ.....خیله خب فقط یه سوال منه بد بخت کجا بمو........نم؟
پشمک:دارم از عقلت نا امید میشم....نمیدونی جدا؟؟
_نع....چون یهو فرستادیم وسط ناکجا نمیگی ام کجام برم با یکی از کرکترا لاس بزنم برم خ_
پشمک در گوش سارا یا همون هوشیکو میزند»
هوشیکو چپ میشود»
پشمک:وایییی تو چقدد لاسو و منحرفییی برو گمشو هتل اصن تو بخوای لاس بزنیم نمیتونی
_من نمیتونم؟ هه....همین یکم پیش باهات لاس نامحسوس زدم نگرفتی
پشمک:هه؟ کی؟
_اونجا که ازت پرسیدم کجا بمونم منظورم این بود که باید جا پیدا کنی باهم بمو_
پشمک باز هم در گوش هوشیکو میزند»
پشمک:الاهیییی که عزرائیل بخورتت مگه لزبینی؟؟؟
_وا...من استریتم....عا چی وایسا دختری؟
عزی که از ناکجا آمده بود داشت جر میخورد»
پشمک عین چی عصبی میشود»
هوشیکو با نگاهی همچو بز به پشمک مینگرد»
خدا:این چیبود من آفریدم....یعنی نفهمیدی دختره؟
_عع خدا عا چیز نه....
پشمک: اصن یونو؟ من چصم
بعد از اینکه هوشیکو پشمک را از چص دراورد~
......................﷼
یاحی یاحی یاحی
پارت جدیددددد بخوریددددد
نمیخوریم نخور بیشعور....
هعپ....نویسنده هم پیدا ایدم یاحی یاحی
فعلا نمیگم کیه
باح
هب دیگه...بستونه زیادیتون هم شد
فقط یه چیزی....موندم توکیو ریونجرز ببرم داستانو یا بونگو؟
همین
فعععلا خدااااااااحافظظظظظ
۱۳۷
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.