پارت ۲۳ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_23
ناهید
تندی در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل ...
محسن داداش ...،
ی حالی شدم با دیدن اون صحنه واقعا ...
همین که پست سرم صدای شیشه هارو شنیدم ...
برگشتم ..
مامان بالا سرم بود ، تا اون صحنه رو دید
نفس نفساش شروع شد ...
+ یا فاطمه زهرا ..
یهو نمیدونم چیشد ، افتاد رو زمین ..
_مامان ، مامااااااان
سریع بلند شدم و رفتم توو حال تلفن برداشتم و ...
_ الو اورژانس
...
مهران
هرچی شماره محسنو میگرفتم جواب نمی داد...
از دیشب تا حالا بیشتر از سی بار بهش زنگ زدم؛ولی.......
میدونستم حالش خوب نیست اما نمی دونستم چرا.....
ازش هم که پرسیدم؛ جواب نداد و هیچی نگفت......
حدود 1 نیم ساعت از آخرین باری که بهش زنگ زدم می گذشت؛ این بار که زنگ زدم..
جواب داد.....
_الو محسن اصن معلوم هست کجایی؟
یهو دیدم صدای یع خانوم بود...
_چیشده؟. ........+
_کدوم بیمارستان
تندی بلند شدم؛ سویچ ماشین برداشتم و از خونه زدم بیرون؛ سوار ماشین شدم و خودمو رسوندم به بیمارستان.....
و وارد راهرو شدم...
_سلام
▪️سلام
_ببخشید بیماری به اسم محسن گرایی اینجا دارین؟
چند ثانیه ای نگاه کرد و کامپیوتر چک کرد و بعد گفت:
▪️ اتاق عمل هستن
_اتاق عمل؟
▪️ بله انتهایی راهرو سمت راست.
تندی رفتم به طرف اتاق عمل و.....
خواهرش ناهید اونجا بود؛ تا منو دید...
رفتم جلو ...
_سلام
+سلام
_چیشده؟
+کی به شما خبر داد؟
_زنگ زدم به محسن ؛ افسانه خانوم گفتن اینجاین. چیشده؟
سر تکون داد ..
+نمیدونم چش بود دیشب که اومد خونه حالش اصن خوب نبود
_چیزی نگفت؟
+نه؛ شما چیزی نمیدونید؛ چیزی به شما نگفته؟
_نه؛ بامنم که اصن حرف نزده؛ از دیروز هرچی زنگ میزنم; یا رد میکرد یا جواب نمی داد
+هعییی
_دکترش کی؟
+نمیدونم
همین موقع دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
نگاش کردم ... اع ..
خداروشکر .. تندی رفتم جلو ..
_سلام دایی
ناهید خانوم هم جلو اومده بود و ..
.......
#F_BRMA2005
#پارت_23
ناهید
تندی در اتاق رو باز کردم و رفتم داخل ...
محسن داداش ...،
ی حالی شدم با دیدن اون صحنه واقعا ...
همین که پست سرم صدای شیشه هارو شنیدم ...
برگشتم ..
مامان بالا سرم بود ، تا اون صحنه رو دید
نفس نفساش شروع شد ...
+ یا فاطمه زهرا ..
یهو نمیدونم چیشد ، افتاد رو زمین ..
_مامان ، مامااااااان
سریع بلند شدم و رفتم توو حال تلفن برداشتم و ...
_ الو اورژانس
...
مهران
هرچی شماره محسنو میگرفتم جواب نمی داد...
از دیشب تا حالا بیشتر از سی بار بهش زنگ زدم؛ولی.......
میدونستم حالش خوب نیست اما نمی دونستم چرا.....
ازش هم که پرسیدم؛ جواب نداد و هیچی نگفت......
حدود 1 نیم ساعت از آخرین باری که بهش زنگ زدم می گذشت؛ این بار که زنگ زدم..
جواب داد.....
_الو محسن اصن معلوم هست کجایی؟
یهو دیدم صدای یع خانوم بود...
_چیشده؟. ........+
_کدوم بیمارستان
تندی بلند شدم؛ سویچ ماشین برداشتم و از خونه زدم بیرون؛ سوار ماشین شدم و خودمو رسوندم به بیمارستان.....
و وارد راهرو شدم...
_سلام
▪️سلام
_ببخشید بیماری به اسم محسن گرایی اینجا دارین؟
چند ثانیه ای نگاه کرد و کامپیوتر چک کرد و بعد گفت:
▪️ اتاق عمل هستن
_اتاق عمل؟
▪️ بله انتهایی راهرو سمت راست.
تندی رفتم به طرف اتاق عمل و.....
خواهرش ناهید اونجا بود؛ تا منو دید...
رفتم جلو ...
_سلام
+سلام
_چیشده؟
+کی به شما خبر داد؟
_زنگ زدم به محسن ؛ افسانه خانوم گفتن اینجاین. چیشده؟
سر تکون داد ..
+نمیدونم چش بود دیشب که اومد خونه حالش اصن خوب نبود
_چیزی نگفت؟
+نه؛ شما چیزی نمیدونید؛ چیزی به شما نگفته؟
_نه؛ بامنم که اصن حرف نزده؛ از دیروز هرچی زنگ میزنم; یا رد میکرد یا جواب نمی داد
+هعییی
_دکترش کی؟
+نمیدونم
همین موقع دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
نگاش کردم ... اع ..
خداروشکر .. تندی رفتم جلو ..
_سلام دایی
ناهید خانوم هم جلو اومده بود و ..
.......
#F_BRMA2005
۴۵۱
۰۹ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.