نوشیدن خون قرمز
🩸𝐃𝐫𝐢𝐧𝐤𝐢𝐧𝐠 𝐫𝐞𝐝 𝐛𝐥𝐨𝐨𝐝🩸
(𝐏𝐚𝐫𝐭 26 )
2 ماه بعد:
( تو شرکت....)
ات ویو
داشتم کارای پرونده ها رو انجام میدادم..... که یه نفر در زد.....
ات: بیا تو....
منشی: سلام خانم..... اقای سوکجین از شرکت Mands ..... طرح گل های گلچینی روی دیوارشون میخوان و به من گفتن که به شما اطلاع بدم تا قرار داد رو ببندید.....
ات: بهشون بگو 1 هفته دیگه کارشون رو انجام میدم..... چون امروز عقدمه.... و فردا هم عروسی....
منشی: بله.... ( از اتاق رفت بیرون....)
پدر ات: اجازه هست بیام تو؟!....
ات: اوه پدر بفرمایید تو....
( پدر ات اومد نشست رو مبل و ات هم همینطور....)
پدر ات: خب..... امروز مراسم عقدت هست.... درسته؟
ات: بله....
پدر ات: و پدر تهیونگ قراره عقد رو بگیره..... تو عمارت....
ات: بله پدر اینا رو میدونم....
پدر ات: مادرت هم با خواهرت میاد..؟!..
ات: اوهوم....
پدر ات: پس..... ( بغضش گرفت و سعی کرد خودشو نگه داره تا گریه اش نیاد....)
ات: پدر.... من از ماجرا تو و مادر خبر دارم..... و میدونم چه اتفاقی افتاده.....
پدر ات: چ... چی؟!.... از کجاااا.... کی بهت گفت؟....
ات: اینا مهم نیست..... مهم اینه مادر بخشیده تورو.....
پدر ات: و. واقعا؟!.....
ات: اوهوم..... 1 ماه پیش خواست که بهم قضیه رو بهم بگه.... ولی من میدونستم...... اون هنوزم عاشقته..... اون تورو بخشیده.... ولی فکر میکنه که تو ازش متنفری..... حتی اون کادویی که هم که گفته بودید به جنی بدم رو ندادم..... بلکه امشب هم مراسم خاصی برای تو و مادر طرح شده..... دلم میخواد کادوی ازدواج دخترت جنی رو خودت بهش بدی.... و برای کادو من هم با مادر اشتی کنید..... و گذشته رو فراموش کنید..... یه زندگیه تازه رو با مادر شروع کنی پدر...!!!
پدر ات: ( گریه اش اومد و ات رو گرفت بغلش و شروع کرد به گریه کردن....)..... من اشتباه بزرگی کردم در زندگیم چند سال پیش.... وقتی مادرت رفت عذاب زیادی کشیدم..... ولی خودمو بهت خوب نشون میدادم..... من مادرتو خیلی دوست داشتم و دارم...... ولی اون شب..... هق.... هق.... اون شب..... هق..... لعنت به منننن..... ( با داد و گریه)....
ادامه اش تو کامنتا.....
(𝐏𝐚𝐫𝐭 26 )
2 ماه بعد:
( تو شرکت....)
ات ویو
داشتم کارای پرونده ها رو انجام میدادم..... که یه نفر در زد.....
ات: بیا تو....
منشی: سلام خانم..... اقای سوکجین از شرکت Mands ..... طرح گل های گلچینی روی دیوارشون میخوان و به من گفتن که به شما اطلاع بدم تا قرار داد رو ببندید.....
ات: بهشون بگو 1 هفته دیگه کارشون رو انجام میدم..... چون امروز عقدمه.... و فردا هم عروسی....
منشی: بله.... ( از اتاق رفت بیرون....)
پدر ات: اجازه هست بیام تو؟!....
ات: اوه پدر بفرمایید تو....
( پدر ات اومد نشست رو مبل و ات هم همینطور....)
پدر ات: خب..... امروز مراسم عقدت هست.... درسته؟
ات: بله....
پدر ات: و پدر تهیونگ قراره عقد رو بگیره..... تو عمارت....
ات: بله پدر اینا رو میدونم....
پدر ات: مادرت هم با خواهرت میاد..؟!..
ات: اوهوم....
پدر ات: پس..... ( بغضش گرفت و سعی کرد خودشو نگه داره تا گریه اش نیاد....)
ات: پدر.... من از ماجرا تو و مادر خبر دارم..... و میدونم چه اتفاقی افتاده.....
پدر ات: چ... چی؟!.... از کجاااا.... کی بهت گفت؟....
ات: اینا مهم نیست..... مهم اینه مادر بخشیده تورو.....
پدر ات: و. واقعا؟!.....
ات: اوهوم..... 1 ماه پیش خواست که بهم قضیه رو بهم بگه.... ولی من میدونستم...... اون هنوزم عاشقته..... اون تورو بخشیده.... ولی فکر میکنه که تو ازش متنفری..... حتی اون کادویی که هم که گفته بودید به جنی بدم رو ندادم..... بلکه امشب هم مراسم خاصی برای تو و مادر طرح شده..... دلم میخواد کادوی ازدواج دخترت جنی رو خودت بهش بدی.... و برای کادو من هم با مادر اشتی کنید..... و گذشته رو فراموش کنید..... یه زندگیه تازه رو با مادر شروع کنی پدر...!!!
پدر ات: ( گریه اش اومد و ات رو گرفت بغلش و شروع کرد به گریه کردن....)..... من اشتباه بزرگی کردم در زندگیم چند سال پیش.... وقتی مادرت رفت عذاب زیادی کشیدم..... ولی خودمو بهت خوب نشون میدادم..... من مادرتو خیلی دوست داشتم و دارم...... ولی اون شب..... هق.... هق.... اون شب..... هق..... لعنت به منننن..... ( با داد و گریه)....
ادامه اش تو کامنتا.....
۱۱.۲k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.