part21
"ات"
ات : "بغض"
سوجین : خودت ۳ روزه باهاش بودی...حتما فهمیدی
ات : فک کردم که درکم کرده "بغض"
سوجین : دیگه به همچین چیزی فکر نکن..هیچکی درکت نمیکنه...اینقد ساده نباش..ادما ترسناکن...زباله هایین که حتی قابل بازیافت نیستن..فقد به فکر خودشونن...
دستشو رو سرم گزاشت و نوازش کرد
سوجین : کسی ارزششو نداره بخاطرش خودتو داغون کنی...به فکر خودت باش..فقد خودت..فقد زندگیت..فقد کارت..فقد پولت...خودارشکر همه چی داری..پس خودتو خوشبخت کن...این حرفمو دیگه دوباره نمیزنم...(یه همچین دوستی واقعا تو زندگی نیازه)
"سوجین"
فردای اون روز که به ات زنگ زدم
بهم گف که برگشته خونش...این برای خودش بهتر بود
بعد از اماده شدن رفتم سمت شرکت
"ات"
بعد از سر زدن به نامجون رفتم بیرون و پیاده داشتم میرفتم سمت خونه
یونگی : اوه...سلام خانم کیم...
ات : هوم؟...
دوستای اقای جئون؟....
جین : عجیبه...اینجا چیکار میکنی؟
ات : اا...سلام..
خیلی زشت بود اگه سلام نمیکردم...در هر صورت اونا ربطی به اقای جئون ندارن...اتفاقا خیلی هم مهربونن
ات : داشتم به دوستم سر میزدم...همکارمه...شما اینجا چیکار میکنین؟
جین : دخترمو اوردم پارک یکم بازی کنه...یونگیو هم اینجا دیدم داشت میچرخید...
ات : اوم..که اینطور
جین : دابین! بیا اینجا.
دابین : چیه؟!...هوم؟..سلام
ات : "لبخند" سلام خانوم کوچولو...
دابین : دوس دختر بابایی؟
جین : دابین اینو کی بهت یاد داده
یونگی :.....
جین : جلو مامانت این حرفو نزن دو شقم میکنه...ایشون زن عمو جونگ کوکه
ات : لطفا دیگه این حرفو نزنین...من فقد برا مادرشون پرستاری میکردم..که ظاهرا دیگه بهم نیازی ندارن...
یونگی : انگار ناراحتت کرده
جین : حدسشو زدم...انگار روبه راه نبودی
ات : عادیه...همیشه..برای همه مایه دردسر بودم..یه وسیله برای کار کردن بیشتر نیستم..به هر حال..خوشحال شدم دیدمتون..دیگه رفع زحمت میکنم
جین : صبر کن..
بدون توجه به حرفش رفتم
جین : چه گوهی خورده این جونگ کوک
یونگی : نمیدونم...ولی خانم کیم خیلی ناراحت بود
جین : باید بریم از خودش بپرسیم
یونگی : اوهوم..بات موافقم
ات :"اشک ریختن"
______
همه الان : اخیییششش بالاخره پارت بعد رو گزاشت
ات : "بغض"
سوجین : خودت ۳ روزه باهاش بودی...حتما فهمیدی
ات : فک کردم که درکم کرده "بغض"
سوجین : دیگه به همچین چیزی فکر نکن..هیچکی درکت نمیکنه...اینقد ساده نباش..ادما ترسناکن...زباله هایین که حتی قابل بازیافت نیستن..فقد به فکر خودشونن...
دستشو رو سرم گزاشت و نوازش کرد
سوجین : کسی ارزششو نداره بخاطرش خودتو داغون کنی...به فکر خودت باش..فقد خودت..فقد زندگیت..فقد کارت..فقد پولت...خودارشکر همه چی داری..پس خودتو خوشبخت کن...این حرفمو دیگه دوباره نمیزنم...(یه همچین دوستی واقعا تو زندگی نیازه)
"سوجین"
فردای اون روز که به ات زنگ زدم
بهم گف که برگشته خونش...این برای خودش بهتر بود
بعد از اماده شدن رفتم سمت شرکت
"ات"
بعد از سر زدن به نامجون رفتم بیرون و پیاده داشتم میرفتم سمت خونه
یونگی : اوه...سلام خانم کیم...
ات : هوم؟...
دوستای اقای جئون؟....
جین : عجیبه...اینجا چیکار میکنی؟
ات : اا...سلام..
خیلی زشت بود اگه سلام نمیکردم...در هر صورت اونا ربطی به اقای جئون ندارن...اتفاقا خیلی هم مهربونن
ات : داشتم به دوستم سر میزدم...همکارمه...شما اینجا چیکار میکنین؟
جین : دخترمو اوردم پارک یکم بازی کنه...یونگیو هم اینجا دیدم داشت میچرخید...
ات : اوم..که اینطور
جین : دابین! بیا اینجا.
دابین : چیه؟!...هوم؟..سلام
ات : "لبخند" سلام خانوم کوچولو...
دابین : دوس دختر بابایی؟
جین : دابین اینو کی بهت یاد داده
یونگی :.....
جین : جلو مامانت این حرفو نزن دو شقم میکنه...ایشون زن عمو جونگ کوکه
ات : لطفا دیگه این حرفو نزنین...من فقد برا مادرشون پرستاری میکردم..که ظاهرا دیگه بهم نیازی ندارن...
یونگی : انگار ناراحتت کرده
جین : حدسشو زدم...انگار روبه راه نبودی
ات : عادیه...همیشه..برای همه مایه دردسر بودم..یه وسیله برای کار کردن بیشتر نیستم..به هر حال..خوشحال شدم دیدمتون..دیگه رفع زحمت میکنم
جین : صبر کن..
بدون توجه به حرفش رفتم
جین : چه گوهی خورده این جونگ کوک
یونگی : نمیدونم...ولی خانم کیم خیلی ناراحت بود
جین : باید بریم از خودش بپرسیم
یونگی : اوهوم..بات موافقم
ات :"اشک ریختن"
______
همه الان : اخیییششش بالاخره پارت بعد رو گزاشت
۷۰.۸k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.