بالهای فرشته قسمت ۱۳:
(چه تفاهمی چانسا ۱۳ سالش شد الان هم قسمت ۱۳ رو داریم😂)
چانسا بغلم کرد منم خوشحال شدم تونستم خوشحالش کنم
چانسا:پدر!من خیلی خوشحالم میتونم فرض کنم کادو ها چقدر قشنگن!ممنونم!خیلی دوستت دارم پدر!
گفتم:منم همینطور دخترم!
خلاصه زمان گذشت و شب شد طبق معمول وقتی چانسا خوابید رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم اینبار خوشحال به آسمان و ستارگانش و نور ماه درخشان لبخند میزدم
گفتم:خانم آسلی!امروز تولد دخترتون چانسا بود درسته!حیف شد که شما نتونستین کنارش باشید و تولدش رو جشن بگیرید و بهش کادو بدید ولی من اینکارو کردم با اینکه نمیتونست ببینه ولی من همه ی کار هارو انجام دادم امیدوارم به قدر کافی خوشحالش کرده باشم ای کاش شما هم کنارش بودید!اگر مایل باشید....ممکنه من شمارو آسلی صدا کنم؟چون هر لحظه ممکنه چانسای شما پیداش بشه و متوجه بشه که من شما رو با اسم کوچک صدا نمیزنم و شک کنه بعد از اون شب فهمیدم گاهی ممکنه بفهمه من میام و با شما صحبت میکنم اون دختر باهوشیه و متوجه میشه که من با شما نسبتی ندارم من یه عذرخواهی هم به شما بدهکارم امروز ذهنم جای بدی خطور کرد ممکن بود دخترتون رو بذارم پرورشگاه ولی نتونستم نمیدونم شما از اینکه اون پیش منه خیالتون راحت بوده یا نه ممکن بود چنین کار اشتباهی کنم شاید شما نمیخواستید اما خیالتون راحت دیگه مطمئنم از تصمیمم اونو مثل دختر خودم بزرگ میکنم با اینکه تجربه ای از پدر بودن ندارم ولی امیدوارم تونسته باشم جای پدرش رو پر کنم....خب دیگه من میرم شب خوش!
منم دیگه رفتم داخل و به اتاقم رفتم و خوابیدم فردا هم چانسا رو بردم مدرسه و رفتم رستوران و اولین روز کاریمو شروع کردم رئیس رستوران با اینکه اولین روز کاریم بود اما ازم راضی بود همینطور مشتری زیاد تر میشد و منم سریع تر و بیشتر کار میکردم واقعا حس خوبی توی آشپز خونه ی اونجا داشتم خلاصه همینجور روز ها میگذشت منم مدام درحال آشپزی کردن بودم البته تعریف از خود نباشه اما دیگه از خودم مطمئن بودم یه آشپز حرفه ای شدم چرا که توی این چند روز بعضی از آشپز ها اخراج میشدن و برای منم تجربه ای میشد که خیلی دقت کنم تا اخراج نشم شغلمم دوست داشتم دیگه عادت کرده بودم همه چیز هم خوب پیش میرفت همش به لطف آسلی بود!آسلی!سرآشپز اومد و گفت:کم کم بهت داره حسودیم میشه راز موفقیتت چیه پسر؟
خندیدم و گفتم:نمیگم این رازه بهتره توئم بری سر کارت حواسمو پرت نکن
سرآشپز با خنده:باشه
همش با تمرکز روی آسلی و چانسا کارم رو موفقیت آمیز پیش میرفت،خسته شدم نگاهی به ساعت کردم الان چانسا تعطیل میشه یهو خستگی از سرم پرید،سریع آماده شدم و گفتم:خب دیگه من میرم موفق باشید
با عجله سریع رفتم تا چانسا رو ببرم خونه
چانسا بغلم کرد منم خوشحال شدم تونستم خوشحالش کنم
چانسا:پدر!من خیلی خوشحالم میتونم فرض کنم کادو ها چقدر قشنگن!ممنونم!خیلی دوستت دارم پدر!
گفتم:منم همینطور دخترم!
خلاصه زمان گذشت و شب شد طبق معمول وقتی چانسا خوابید رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم اینبار خوشحال به آسمان و ستارگانش و نور ماه درخشان لبخند میزدم
گفتم:خانم آسلی!امروز تولد دخترتون چانسا بود درسته!حیف شد که شما نتونستین کنارش باشید و تولدش رو جشن بگیرید و بهش کادو بدید ولی من اینکارو کردم با اینکه نمیتونست ببینه ولی من همه ی کار هارو انجام دادم امیدوارم به قدر کافی خوشحالش کرده باشم ای کاش شما هم کنارش بودید!اگر مایل باشید....ممکنه من شمارو آسلی صدا کنم؟چون هر لحظه ممکنه چانسای شما پیداش بشه و متوجه بشه که من شما رو با اسم کوچک صدا نمیزنم و شک کنه بعد از اون شب فهمیدم گاهی ممکنه بفهمه من میام و با شما صحبت میکنم اون دختر باهوشیه و متوجه میشه که من با شما نسبتی ندارم من یه عذرخواهی هم به شما بدهکارم امروز ذهنم جای بدی خطور کرد ممکن بود دخترتون رو بذارم پرورشگاه ولی نتونستم نمیدونم شما از اینکه اون پیش منه خیالتون راحت بوده یا نه ممکن بود چنین کار اشتباهی کنم شاید شما نمیخواستید اما خیالتون راحت دیگه مطمئنم از تصمیمم اونو مثل دختر خودم بزرگ میکنم با اینکه تجربه ای از پدر بودن ندارم ولی امیدوارم تونسته باشم جای پدرش رو پر کنم....خب دیگه من میرم شب خوش!
منم دیگه رفتم داخل و به اتاقم رفتم و خوابیدم فردا هم چانسا رو بردم مدرسه و رفتم رستوران و اولین روز کاریمو شروع کردم رئیس رستوران با اینکه اولین روز کاریم بود اما ازم راضی بود همینطور مشتری زیاد تر میشد و منم سریع تر و بیشتر کار میکردم واقعا حس خوبی توی آشپز خونه ی اونجا داشتم خلاصه همینجور روز ها میگذشت منم مدام درحال آشپزی کردن بودم البته تعریف از خود نباشه اما دیگه از خودم مطمئن بودم یه آشپز حرفه ای شدم چرا که توی این چند روز بعضی از آشپز ها اخراج میشدن و برای منم تجربه ای میشد که خیلی دقت کنم تا اخراج نشم شغلمم دوست داشتم دیگه عادت کرده بودم همه چیز هم خوب پیش میرفت همش به لطف آسلی بود!آسلی!سرآشپز اومد و گفت:کم کم بهت داره حسودیم میشه راز موفقیتت چیه پسر؟
خندیدم و گفتم:نمیگم این رازه بهتره توئم بری سر کارت حواسمو پرت نکن
سرآشپز با خنده:باشه
همش با تمرکز روی آسلی و چانسا کارم رو موفقیت آمیز پیش میرفت،خسته شدم نگاهی به ساعت کردم الان چانسا تعطیل میشه یهو خستگی از سرم پرید،سریع آماده شدم و گفتم:خب دیگه من میرم موفق باشید
با عجله سریع رفتم تا چانسا رو ببرم خونه
۱.۱k
۲۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.