فیک کوک ( پشیمونم ) پارت ۹
از زبان ا/ت
گفتم : بکشم..چرا زنده نگه داشتیم( با داد )
صدام آوردم پایین و گفتم :...من نمیدونم چه اتفاقی افتاده...که اینقدر دلت میخواد انتقام بگیری...اما...اگر...با کشتنه من..همه چیز حل میشه... همین کار رو کن
صدام میلرزید...اما با چشمای اعصبانی نگاش میکردم
اسلحه رو فشار داد رو سرم..چشمام رو محکم به هم فشار دادم اشکام دونه دونه میرختن
اسلحه رو از رو سرم کشید و مشتاش رو به دیوار زد پیشونیش رو به دیوار چسبوند و برگشت سمتم با داد بلند گفت : آره... آره من...منه عوضی نمیتونم به تو آسیبی بزنم.. نزدیکه صورتم بود گفتم : چرا...چرا میخوای برادرم رو بکشی...من...مگه اون باعث مرگ خواهرت نشده...پس منو بکش با اون کاری نداشته باش
یهو در باز شد و یه زن میانسال که خیلی خوشتیپ بود اومد داخل اومد وایستاد روبه روم یه سیلی بهم زد تاحالا حتی مادرم هم بهم سیلی نزده بود...دنیا رو سرم خراب تر از قبل شد من موندم زیره آوار.. بلند سرم داد زد و گفت : چطوری جرأت میکنی همچین حرفایی بزنی..برادرت باید طوری عذاب بکشه تا حد مرگ...بخاطره کشتنه دختره من
برگشتم و با چشمایی که غم از داخلش داد میزد نگاش کردم چشمم رو برگردوندم سمته جونگ کوک خیره شدم بهش..
جونگ کوک گفت : مامان کافیه
مادرش رفت بیرون ، رفتم سمتش و از یقش گرفتم و بلند گفتم : دیگه..چی دیگه باید چیو تحمل کنم..همه این حقارت ها... دیگه چی..یقش رو ول کردم و گفتم : ازت متنفرم....
گفت : تهیونگ اونجایی
تهیونگ اومد داخل گفت : ببرش
تهیونگ هم انگار درکم میکرد آروم از بازوم گرفت و با خودش بردم من همچنان اشک میریختم
وایستاد و برگشت روبه منو گفت : لطفاً گریه نکن...گریه هات باعث میشه منم فکر کنم یه گناه کارم
بهش نگاه کردم گفت : درسته...برادرم باهات اونطوری رفتار میکنه اما دوست داره من مطمئنم
گفتم : بکشم..چرا زنده نگه داشتیم( با داد )
صدام آوردم پایین و گفتم :...من نمیدونم چه اتفاقی افتاده...که اینقدر دلت میخواد انتقام بگیری...اما...اگر...با کشتنه من..همه چیز حل میشه... همین کار رو کن
صدام میلرزید...اما با چشمای اعصبانی نگاش میکردم
اسلحه رو فشار داد رو سرم..چشمام رو محکم به هم فشار دادم اشکام دونه دونه میرختن
اسلحه رو از رو سرم کشید و مشتاش رو به دیوار زد پیشونیش رو به دیوار چسبوند و برگشت سمتم با داد بلند گفت : آره... آره من...منه عوضی نمیتونم به تو آسیبی بزنم.. نزدیکه صورتم بود گفتم : چرا...چرا میخوای برادرم رو بکشی...من...مگه اون باعث مرگ خواهرت نشده...پس منو بکش با اون کاری نداشته باش
یهو در باز شد و یه زن میانسال که خیلی خوشتیپ بود اومد داخل اومد وایستاد روبه روم یه سیلی بهم زد تاحالا حتی مادرم هم بهم سیلی نزده بود...دنیا رو سرم خراب تر از قبل شد من موندم زیره آوار.. بلند سرم داد زد و گفت : چطوری جرأت میکنی همچین حرفایی بزنی..برادرت باید طوری عذاب بکشه تا حد مرگ...بخاطره کشتنه دختره من
برگشتم و با چشمایی که غم از داخلش داد میزد نگاش کردم چشمم رو برگردوندم سمته جونگ کوک خیره شدم بهش..
جونگ کوک گفت : مامان کافیه
مادرش رفت بیرون ، رفتم سمتش و از یقش گرفتم و بلند گفتم : دیگه..چی دیگه باید چیو تحمل کنم..همه این حقارت ها... دیگه چی..یقش رو ول کردم و گفتم : ازت متنفرم....
گفت : تهیونگ اونجایی
تهیونگ اومد داخل گفت : ببرش
تهیونگ هم انگار درکم میکرد آروم از بازوم گرفت و با خودش بردم من همچنان اشک میریختم
وایستاد و برگشت روبه منو گفت : لطفاً گریه نکن...گریه هات باعث میشه منم فکر کنم یه گناه کارم
بهش نگاه کردم گفت : درسته...برادرم باهات اونطوری رفتار میکنه اما دوست داره من مطمئنم
۱۱۴.۶k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.