اونی چان/پارت 8/من خودم عاشق این پارتمممم
پارت 8
از زبان ایمیکو
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تفنگ؟
چک شد
بمب؟
چک شد
نفس عمیقی کشیدمو در اتاقو باز کردم.اونجا دازای منتظرم بود.
(یاد اوری: دازای - ایمیکو +)
-خب اماده شدی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.قلبم تند میزد.خیی استرس داشتم.
دازای یه بسته قرص صورتی بهم داد
-بیا بخور
+این..این چیه؟
-قرص.میدونم استرس داری
+ولی تو...
-من داداشتما
داداش.این حرفش توی ذهنم موند.
نیم ساعت بعد
کونیکیدا:خب همه اماده اید؟حرکت میکنیم
همه ی افراد اومده بودن.من و دازای جلوی همه حرکت میکردیم.وسطای راه بودین که من وایسادم.
اتسو:ایمیکو سان چی...
برگشتم رو به دازای و تفنگمو سمتش نشونه گرفتم.سرم پایین بود.نمیتونستم صورتشو ببینم
-پس تو مامور مافیا بودی
اتسوشی:مافیا...
سرم هنوز پایین بود.
+ولی تو...
-از حرکاتت حدس میزدم.به هر حال من داداشتم دیگه
داداش.
داداش.
اره!اون داداشمه!اون هیچ وقت فراموشم نکرده بود.هیچ وقت ولم نکرده بود.من نباید میزاشتم داداشم بمیره!
دویدم سمت دازای .هلش دادم عقب.
-چیک...
صدای شلیک گلوله رو شنیدم.وی هیچکار نمیتونستم انجام بدم
از زبان راوی
رانپو:پس اون فقط یه طعمه بوده...
-ایمیکو!!باکا!باکا!واقعا که احمقی(با گریه)
+دازای
-حرف نزن بدتر میشی
+دستات...دستات
به چشمای دازای نگاه کرد
+دستات خیلی گرمه!(اه مایکی سان)
-ایمیکو..
-ایمیکو
-ایمیکوووووووووووووووووووووو
و....
پایان
چیه؟
گفتم پایان دیگ
پایان رو دوس نداری؟
خب....
شاید هم نه
این تازه شروع ماجراست!
با ما همراه باشید!
از زبان ایمیکو
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تفنگ؟
چک شد
بمب؟
چک شد
نفس عمیقی کشیدمو در اتاقو باز کردم.اونجا دازای منتظرم بود.
(یاد اوری: دازای - ایمیکو +)
-خب اماده شدی
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.قلبم تند میزد.خیی استرس داشتم.
دازای یه بسته قرص صورتی بهم داد
-بیا بخور
+این..این چیه؟
-قرص.میدونم استرس داری
+ولی تو...
-من داداشتما
داداش.این حرفش توی ذهنم موند.
نیم ساعت بعد
کونیکیدا:خب همه اماده اید؟حرکت میکنیم
همه ی افراد اومده بودن.من و دازای جلوی همه حرکت میکردیم.وسطای راه بودین که من وایسادم.
اتسو:ایمیکو سان چی...
برگشتم رو به دازای و تفنگمو سمتش نشونه گرفتم.سرم پایین بود.نمیتونستم صورتشو ببینم
-پس تو مامور مافیا بودی
اتسوشی:مافیا...
سرم هنوز پایین بود.
+ولی تو...
-از حرکاتت حدس میزدم.به هر حال من داداشتم دیگه
داداش.
داداش.
اره!اون داداشمه!اون هیچ وقت فراموشم نکرده بود.هیچ وقت ولم نکرده بود.من نباید میزاشتم داداشم بمیره!
دویدم سمت دازای .هلش دادم عقب.
-چیک...
صدای شلیک گلوله رو شنیدم.وی هیچکار نمیتونستم انجام بدم
از زبان راوی
رانپو:پس اون فقط یه طعمه بوده...
-ایمیکو!!باکا!باکا!واقعا که احمقی(با گریه)
+دازای
-حرف نزن بدتر میشی
+دستات...دستات
به چشمای دازای نگاه کرد
+دستات خیلی گرمه!(اه مایکی سان)
-ایمیکو..
-ایمیکو
-ایمیکوووووووووووووووووووووو
و....
پایان
چیه؟
گفتم پایان دیگ
پایان رو دوس نداری؟
خب....
شاید هم نه
این تازه شروع ماجراست!
با ما همراه باشید!
۸.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.