now post
part 3❄️
Cherry chocolate🍒🍫
پسر:وایسا
الکس:چیشده میتونم کمکت کنم
پسر که از ترس و نگاه های دختر و تلاش هاش برای فرار از دست الکس فهمیده بود که داستان از چه قراره قیافش رو صمیمی کرد و رفت نزدیک و در گوش الکس گفت
پسر:این دختر خیلی س..سیه
الکس چون مریض بود از این حرف پسر خوشش اومد
الکس:اره خیلی نظرته بیای خونه پیش ما
چشمکی به پسر زد
قیافه هانا هر لحظه داشت بد تر از قبل میشد و رنگش پریده بود
پسر:قبوله بریم
فقط همه دارن نگاهمون میکنن برامون زشته با این دختر که داشت فرار میکرد سه تایی بریم بالا تو برو
دست هانا رو محکم کشید و ترسناک نگاهش کرد
پسر:منم این
مکث کرد
پسر:منم این عوضی رو میارم
هانا دیگه لمس تر از قبل شده بود
الکس:راست میگی باشه من میرم بالا منتظرت میمونم طبقه ۷واحد۳۴۵
پسر:اوکیه رفیق برو منم زود میام
الکس رفت و هانا با وحشت به پسر نگاه کرد
پسر تا وقتی که الکس وارد اسانسور بشه چهرش رو تغییر نداد و به محض رفتن الکس به هانا نگاه کرد
پسر :خوبی؟
هانا فقط با وحشت به پسر نگاه میکرد
پسر سریع برای اینکه بفهمه برای نجاتش همچین کاری کرده دوتا دستشو گرفت و گفت
پسر:اسمم جیمینه نگران نباش این کار رو کردم تا بره حالا اگه مطمئنی و نمیخوای اینجا بمونی با من بیا
دستای هانا از ترس یخ کرده بودن و میلرزیدن
همش فکرایی که چیکار میخواستن دو نفری باهاش بکنن از سرش بیرون نمیرفت و با اون افکار خشکش زده بود
جیمین عجله ای دستش رو کشید و برد سمت ماشین خودش
جیمین:اسمت هانا بود درسته؟
هانا بعد مکثی طولانی با سر جواب داد
جیمین:هانا معطل چی هستی بشین میبرمت یه جای امن
هانا که ترسیده بود ولی یه چیزی گوشه ذهنش میگفت اگه این بلایی سرم بیا بهتر از الکسه نشستم تو ماشین و راه افتادیم نیم ساعتی داشتیم توی شهر میچرخیدیم ولی من نمیدونستم کجا داریم میریم که دم یه کافه جیمین وایستاد
جیمین:بیا بریم یه چیزی بخوریم
با تعجب نگاهش کرد و چرایی تحویلش داد
جیمین:خب یه کوچولو صحبت کنیم ببینم داستان از چه قرار بوده،هنوزم میترسی ؟باور کن من با اون نبودم میخواستن نجاتت بدم که دادم ولی من میگم اون بازم میاد سراغت یه نفر پیشت باشه بهتر از تنهاییه
هانا:باشه بریم پس
رفتن توی کافه و جیمین برای هانا یه چیز گرم سفارش داد
جیمین:چرا داشتی ازش فرار میکردی
چشمای هانا دوباره خیس شدن به خاطر خیانتی که بهش شده بود بخاطر عشقی یه شبه تموم شد
هانا توان فراموشی و درک نبودن و عوضی بودن الکس رو نداشت تصوری که ازش داشت الکس رو مثل خدایی میکرد که زندگی هانا رو بهتر کرده بود الان نمیتونست همه چیز رو برعکس ببینه
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
Cherry chocolate🍒🍫
پسر:وایسا
الکس:چیشده میتونم کمکت کنم
پسر که از ترس و نگاه های دختر و تلاش هاش برای فرار از دست الکس فهمیده بود که داستان از چه قراره قیافش رو صمیمی کرد و رفت نزدیک و در گوش الکس گفت
پسر:این دختر خیلی س..سیه
الکس چون مریض بود از این حرف پسر خوشش اومد
الکس:اره خیلی نظرته بیای خونه پیش ما
چشمکی به پسر زد
قیافه هانا هر لحظه داشت بد تر از قبل میشد و رنگش پریده بود
پسر:قبوله بریم
فقط همه دارن نگاهمون میکنن برامون زشته با این دختر که داشت فرار میکرد سه تایی بریم بالا تو برو
دست هانا رو محکم کشید و ترسناک نگاهش کرد
پسر:منم این
مکث کرد
پسر:منم این عوضی رو میارم
هانا دیگه لمس تر از قبل شده بود
الکس:راست میگی باشه من میرم بالا منتظرت میمونم طبقه ۷واحد۳۴۵
پسر:اوکیه رفیق برو منم زود میام
الکس رفت و هانا با وحشت به پسر نگاه کرد
پسر تا وقتی که الکس وارد اسانسور بشه چهرش رو تغییر نداد و به محض رفتن الکس به هانا نگاه کرد
پسر :خوبی؟
هانا فقط با وحشت به پسر نگاه میکرد
پسر سریع برای اینکه بفهمه برای نجاتش همچین کاری کرده دوتا دستشو گرفت و گفت
پسر:اسمم جیمینه نگران نباش این کار رو کردم تا بره حالا اگه مطمئنی و نمیخوای اینجا بمونی با من بیا
دستای هانا از ترس یخ کرده بودن و میلرزیدن
همش فکرایی که چیکار میخواستن دو نفری باهاش بکنن از سرش بیرون نمیرفت و با اون افکار خشکش زده بود
جیمین عجله ای دستش رو کشید و برد سمت ماشین خودش
جیمین:اسمت هانا بود درسته؟
هانا بعد مکثی طولانی با سر جواب داد
جیمین:هانا معطل چی هستی بشین میبرمت یه جای امن
هانا که ترسیده بود ولی یه چیزی گوشه ذهنش میگفت اگه این بلایی سرم بیا بهتر از الکسه نشستم تو ماشین و راه افتادیم نیم ساعتی داشتیم توی شهر میچرخیدیم ولی من نمیدونستم کجا داریم میریم که دم یه کافه جیمین وایستاد
جیمین:بیا بریم یه چیزی بخوریم
با تعجب نگاهش کرد و چرایی تحویلش داد
جیمین:خب یه کوچولو صحبت کنیم ببینم داستان از چه قرار بوده،هنوزم میترسی ؟باور کن من با اون نبودم میخواستن نجاتت بدم که دادم ولی من میگم اون بازم میاد سراغت یه نفر پیشت باشه بهتر از تنهاییه
هانا:باشه بریم پس
رفتن توی کافه و جیمین برای هانا یه چیز گرم سفارش داد
جیمین:چرا داشتی ازش فرار میکردی
چشمای هانا دوباره خیس شدن به خاطر خیانتی که بهش شده بود بخاطر عشقی یه شبه تموم شد
هانا توان فراموشی و درک نبودن و عوضی بودن الکس رو نداشت تصوری که ازش داشت الکس رو مثل خدایی میکرد که زندگی هانا رو بهتر کرده بود الان نمیتونست همه چیز رو برعکس ببینه
لایک و کامنت فراموش نشه ❄️
۶۵۸
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.