رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
رمان 𝑪𝒐𝒇𝒇𝒆𝒆
پارت : ¹⁰
___________________________
همینجوری با ماشین تهیونگ داشتیم میرفتیم که به یک عمارت رسیدیم
تهیونگ: پیاده شو
ات: اینجا؟
تهیونگ: اهوم
پیاده شدم و تهیونگ دستام رو گرفت و باهم وارد عمارت شدیم
تهیونگ: اینجا خونه ی منه
ات: واقعا؟
تهیونگ : (آروم سرش رو بالا و پایین داد)
ات: خوب برای چی آمدیم اینجا؟
تهیونگ: ات راستش....
ات: چی؟
تهیونگ: راستش چند وقتیه که زیاد حالم خوب نیست میخواستم با یکی حرف بزنم
ات: حتما میشنوم
تهیونگ: بیا بشین
تهیونگ: ات برادرم نامجون رو که میشناسی؟
ات: اهوم
تهیونگ: من رو موقع که بچه بودم ولم کرد البته خیلی هم بچه نبودم ولی خوب مادر و پدر نداشتم و خودم تنهایی بزرگ شدم....میدونی موقعی که نامجون دوباره برگشت یکم احساس عجیبی دارم تو میشه یکم بهم راه حل بدی؟
ات: آخه من واقعا نمیدونم چجوری میتونم کمکت کنم تهیونگ
تهیونگ: آره حق با تو هست
از دید تهیونگ:
سرم رو برگردوندم دیدم ات یهو حالش بد شد
تهیونگ: ات خوبی؟
ات: آره...آره...خوبم فقط میشه برام آب بیاری؟
تهیونگ: آره
رفتم براش آب بیارم و آمدم ات غش کرد
تهیونگ: اتتت اتتت بلند شو
زنگ زدم به دکتر که بیاد
دکتر : خوب چی شده؟
تهیونگ : یهو حالش بد شد و رفتم آب بیارم که غش کرد
دکتر : اوکی چیزی نشده فقط سرما خورده
تهیونگ: واقعا؟
دکتر : آره و باید استراحت کنن
تهیونگ: ممنونم دکتر
دکتر رفت و منم ات رو بردم توی اتاق مهمان و خودم هم رفتم خوابیدم
(پرش به صبح روز بعد)
از دید ات:
آروم آروم چشمام رو باز کردم و دیدم اینجا خونه ی من نیست و نگاه به سمت چپم کردم دیدم که تهیونگ هست
تهیونگ: بیدار شدی؟
ات: آره...ولی من دیشب اینجا موندم؟
تهیونگ: دیشب حالت بد شد دکتر آمد و فهمیدم مریضی پس چند روز پیش من میمونی
ات: چی؟
تهیونگ : آره هنین که شنیدی...بیا صبحانه بخور
ات: خودت چی؟
تهیونگ: من خوردم
ات: مگه ساعت چنده؟
تهیونگ: ۹ صبح
ات: شما باید برید شرکت
تهیونگ: اول با من رسمی صحبت نکن دوم امروز نمیرم شرکت
ات : ولی چرا؟
که دیدم یهو تهیونگ آمد نزدیکم جوری که نفس هاش رو حس میکردم....
___________________________
پایان این پارت
پارت : ¹⁰
___________________________
همینجوری با ماشین تهیونگ داشتیم میرفتیم که به یک عمارت رسیدیم
تهیونگ: پیاده شو
ات: اینجا؟
تهیونگ: اهوم
پیاده شدم و تهیونگ دستام رو گرفت و باهم وارد عمارت شدیم
تهیونگ: اینجا خونه ی منه
ات: واقعا؟
تهیونگ : (آروم سرش رو بالا و پایین داد)
ات: خوب برای چی آمدیم اینجا؟
تهیونگ: ات راستش....
ات: چی؟
تهیونگ: راستش چند وقتیه که زیاد حالم خوب نیست میخواستم با یکی حرف بزنم
ات: حتما میشنوم
تهیونگ: بیا بشین
تهیونگ: ات برادرم نامجون رو که میشناسی؟
ات: اهوم
تهیونگ: من رو موقع که بچه بودم ولم کرد البته خیلی هم بچه نبودم ولی خوب مادر و پدر نداشتم و خودم تنهایی بزرگ شدم....میدونی موقعی که نامجون دوباره برگشت یکم احساس عجیبی دارم تو میشه یکم بهم راه حل بدی؟
ات: آخه من واقعا نمیدونم چجوری میتونم کمکت کنم تهیونگ
تهیونگ: آره حق با تو هست
از دید تهیونگ:
سرم رو برگردوندم دیدم ات یهو حالش بد شد
تهیونگ: ات خوبی؟
ات: آره...آره...خوبم فقط میشه برام آب بیاری؟
تهیونگ: آره
رفتم براش آب بیارم و آمدم ات غش کرد
تهیونگ: اتتت اتتت بلند شو
زنگ زدم به دکتر که بیاد
دکتر : خوب چی شده؟
تهیونگ : یهو حالش بد شد و رفتم آب بیارم که غش کرد
دکتر : اوکی چیزی نشده فقط سرما خورده
تهیونگ: واقعا؟
دکتر : آره و باید استراحت کنن
تهیونگ: ممنونم دکتر
دکتر رفت و منم ات رو بردم توی اتاق مهمان و خودم هم رفتم خوابیدم
(پرش به صبح روز بعد)
از دید ات:
آروم آروم چشمام رو باز کردم و دیدم اینجا خونه ی من نیست و نگاه به سمت چپم کردم دیدم که تهیونگ هست
تهیونگ: بیدار شدی؟
ات: آره...ولی من دیشب اینجا موندم؟
تهیونگ: دیشب حالت بد شد دکتر آمد و فهمیدم مریضی پس چند روز پیش من میمونی
ات: چی؟
تهیونگ : آره هنین که شنیدی...بیا صبحانه بخور
ات: خودت چی؟
تهیونگ: من خوردم
ات: مگه ساعت چنده؟
تهیونگ: ۹ صبح
ات: شما باید برید شرکت
تهیونگ: اول با من رسمی صحبت نکن دوم امروز نمیرم شرکت
ات : ولی چرا؟
که دیدم یهو تهیونگ آمد نزدیکم جوری که نفس هاش رو حس میکردم....
___________________________
پایان این پارت
۸.۰k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.