ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 9)
لیسا: هوفف ( گوشیش زنگ میخوره و برش میداره) ای وای بابامههه ساعت چنده؟
ات: ( ساعتشو نگاه کرد) 11 و نیم
لیسا: واییی من به بابام گفته بودم 11 و ربع برمیگردم کمکت کنم دیرم شده!!
ات: میخوای برسونمت؟
لیسا: ( کیفشو برداشت و بلند شد از رو صندلی) نه خودم ماشین اوردم ببخشید اگه مزاحمت شدم
ات: ( از رو صندلی بلند شد) نه بابا مراحمی اتفاقا روحی ام عوض شد اومدی مرسی
لیسا: فدات شم ( ات بغل کرد و خدافظی کرد و از اونجا رفتش)
ات: ( وسایلش جمع کرد و در اومد بیرون اتاقو قفل کرد و تا خواست بره تو اسانسور که دستی رو شونه اش احساس کرد و وایستاد و تا خواست برگرده که)
جونگ کوک: ( دم گوشش) فردا ساعت 10 صبح یه جلسه خانوادگی داریم که خانواده توهم هستن.... باید تو هم بیای میبینمت
( و از اونجا رفت.... ات بی توجه رفت از شرکت بیرون و سوار ماشین شد و به سمت خونه رفت و لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو مبل پیش یونگی)
...
یونگی: خوش اومدی آبجی
ات: ( خودشو تو بغل یونگی جا کرد و یونگی هم بغلش کرد)
یونگی: چیزی شده خواهر کوچولوم؟
ات: نه فقط کمی خستم و خواستم یکم آرامش بگیرم تو بغلت
یونگی: ( لبخند زد و پیشونی ات بوسید و سرشو گذاشت رو سر ات)
ات: میگم فردا قراره بریم جلسه؟
یونگی: آره پس بهت گفت اون؟
ات: اوهوم.... ولی سر چه مسئله ای جلسه داریم؟
یونگی: من خودمم نمیدونم ولی هر چیه خیلی مهمه
ات: اوهوم...
یونگی ویو
همینطوری که ات تو بغلم بود داشتیم تلویزیون میدیدیم که یه نگاه بهش انداختم دیدم خوابیده.... لبخندی زدم و براید بغلش کردم و بردم گذاشتمش رو تختش و پتو روش کشیدم و ساعت دیدم که 7 بود یعنی انقد فیلم دیدنمون طول کشید ات هم که هیچ ناهار نخورد....پس با خودم گفتم امروز که پدر و مادر نیستن.... پس بزار یه شام خوشمزه برای ات درست کنم...رفتم تو اشپزخونه و شروع به درست کردن نودل تند و کمی هم سوسیس سوخاری کردم.... چون میدونم ات این دوتا غذا رو با دوکبوکی خیلی دوست داره
تقریبا 2 ساعت طول کشید ولی بالاخره غذا اماده شد و میز رو چیدم و یه نگاه به ساعت انداختم... ساعت 9 بود.... رفتم تا بیدارش کنم
(𝙿𝚊𝚛𝚝 9)
لیسا: هوفف ( گوشیش زنگ میخوره و برش میداره) ای وای بابامههه ساعت چنده؟
ات: ( ساعتشو نگاه کرد) 11 و نیم
لیسا: واییی من به بابام گفته بودم 11 و ربع برمیگردم کمکت کنم دیرم شده!!
ات: میخوای برسونمت؟
لیسا: ( کیفشو برداشت و بلند شد از رو صندلی) نه خودم ماشین اوردم ببخشید اگه مزاحمت شدم
ات: ( از رو صندلی بلند شد) نه بابا مراحمی اتفاقا روحی ام عوض شد اومدی مرسی
لیسا: فدات شم ( ات بغل کرد و خدافظی کرد و از اونجا رفتش)
ات: ( وسایلش جمع کرد و در اومد بیرون اتاقو قفل کرد و تا خواست بره تو اسانسور که دستی رو شونه اش احساس کرد و وایستاد و تا خواست برگرده که)
جونگ کوک: ( دم گوشش) فردا ساعت 10 صبح یه جلسه خانوادگی داریم که خانواده توهم هستن.... باید تو هم بیای میبینمت
( و از اونجا رفت.... ات بی توجه رفت از شرکت بیرون و سوار ماشین شد و به سمت خونه رفت و لباساشو عوض کرد و رفت نشست رو مبل پیش یونگی)
...
یونگی: خوش اومدی آبجی
ات: ( خودشو تو بغل یونگی جا کرد و یونگی هم بغلش کرد)
یونگی: چیزی شده خواهر کوچولوم؟
ات: نه فقط کمی خستم و خواستم یکم آرامش بگیرم تو بغلت
یونگی: ( لبخند زد و پیشونی ات بوسید و سرشو گذاشت رو سر ات)
ات: میگم فردا قراره بریم جلسه؟
یونگی: آره پس بهت گفت اون؟
ات: اوهوم.... ولی سر چه مسئله ای جلسه داریم؟
یونگی: من خودمم نمیدونم ولی هر چیه خیلی مهمه
ات: اوهوم...
یونگی ویو
همینطوری که ات تو بغلم بود داشتیم تلویزیون میدیدیم که یه نگاه بهش انداختم دیدم خوابیده.... لبخندی زدم و براید بغلش کردم و بردم گذاشتمش رو تختش و پتو روش کشیدم و ساعت دیدم که 7 بود یعنی انقد فیلم دیدنمون طول کشید ات هم که هیچ ناهار نخورد....پس با خودم گفتم امروز که پدر و مادر نیستن.... پس بزار یه شام خوشمزه برای ات درست کنم...رفتم تو اشپزخونه و شروع به درست کردن نودل تند و کمی هم سوسیس سوخاری کردم.... چون میدونم ات این دوتا غذا رو با دوکبوکی خیلی دوست داره
تقریبا 2 ساعت طول کشید ولی بالاخره غذا اماده شد و میز رو چیدم و یه نگاه به ساعت انداختم... ساعت 9 بود.... رفتم تا بیدارش کنم
۶.۱k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.