نیش شیرین part5
#نیش_شیرین
#part5
جونگکوک:
به شدت به خون نیاز داشتم. نمیتونستم از ا.ت جدا بشم و دست از نوشیدن خونش بردارم و از طرفی متعجب بودم که چرا پیش قدم شد بهم خونش رو بده!
یکم که گذشت دست هاش از دور کمرم ول شد و افتاد.
ازش جدا شدم و به ا.ت که بیهوش شده بود و صورتش رنگ پریده بود نگاه کردم.
دخترهای زیبای زیادی تو عمرم دیده بودم ولی ا.ت زیبایی خاصی تو چهرهاش داشت.
باقی موندهی خون روی گردنش رو لیسیدم و روی زخمش چسب زخم گذاشتم.
با توجه به توانم و اون چوب بزرگی که رفته بود تو کتفم سعی نکردم که ا.ت رو ببرم تو اتاقش.
ولی اگه دوباره کابوس ببینم و اون متوجه بشه؟؟
ا.ت رو روی تخت خودم رها کردم و رفتم و از پنجره به ماه خیره شدم.
به انعکاس عکس خودم توی شیشه پنجره نگاهی انداختم و با انزجار به خودم نگاه کردم.
از خودم متنفر بودم!
هشت سال کشتن حیوونهای بیگناه و نوشیدن خون کسایی که ۱۶ سال جزوشون بودم دلیلم برای این نفرت بود!
چندین بار سعی کرده بودم خودم رو از صفحهی روزگار محو کنم. اما هر دفعه برمیگشتم...
چشمهام رو بستم و اتفاقات ۸ سال پیش رو مرور کردم.
شبی که من تبدیل به این هیولا شدم و مامانم از دنیا رفت!
یک شب برفی و زمستونی بود، مایکل از اتاق مامان بیرون اومد و من پشت سرش به داخل اتاق رفتم و مامانم رو دیدم که غرق در خون روی تخت افتاده بود و صورتش از دیروز بیشتر استخوانی شده بود، اشک تو چشمهام جمع شده بود، دستهای سردش رو گرفتم و گفتم:"لطفا منو تنها نزار مامان! لطفا! "
+ متاسفم کوک، من مامان خوبی برات نبودم... دوستت دارم.
سرفهی مامان حرفش رو قطع کرد و بعد ادامه داد:"از اینجا برو کوک، فرار کن. مایکل میخواد تو رو... تبدیل کنه. برو و دنبال ایم یونا بگرد"
_ایم یونا کیه؟ مامان تو خوب میشی... نگران نباش من ولت نمیکنم!
+ بدون که مامان همیشه دوستت داره و همیشه همراهته... چه تو این دنیا باشه چه نباشه!
مامان چشمهاش رو بست و قطرهی اشکی از چشمش پایین اومد.
دستش شل شد و افتاد، مامان دیگه رفته بود.
عصبانی بودم... از مایکل... از دنیا... از سرنوشت...
خودم رو به اتاق مایکل رسوندم که داشت با جنازهی یک دختر دست و پنجه نرم میکرد.
رفتم جلو و گردنش رو گرفتم.
#part5
جونگکوک:
به شدت به خون نیاز داشتم. نمیتونستم از ا.ت جدا بشم و دست از نوشیدن خونش بردارم و از طرفی متعجب بودم که چرا پیش قدم شد بهم خونش رو بده!
یکم که گذشت دست هاش از دور کمرم ول شد و افتاد.
ازش جدا شدم و به ا.ت که بیهوش شده بود و صورتش رنگ پریده بود نگاه کردم.
دخترهای زیبای زیادی تو عمرم دیده بودم ولی ا.ت زیبایی خاصی تو چهرهاش داشت.
باقی موندهی خون روی گردنش رو لیسیدم و روی زخمش چسب زخم گذاشتم.
با توجه به توانم و اون چوب بزرگی که رفته بود تو کتفم سعی نکردم که ا.ت رو ببرم تو اتاقش.
ولی اگه دوباره کابوس ببینم و اون متوجه بشه؟؟
ا.ت رو روی تخت خودم رها کردم و رفتم و از پنجره به ماه خیره شدم.
به انعکاس عکس خودم توی شیشه پنجره نگاهی انداختم و با انزجار به خودم نگاه کردم.
از خودم متنفر بودم!
هشت سال کشتن حیوونهای بیگناه و نوشیدن خون کسایی که ۱۶ سال جزوشون بودم دلیلم برای این نفرت بود!
چندین بار سعی کرده بودم خودم رو از صفحهی روزگار محو کنم. اما هر دفعه برمیگشتم...
چشمهام رو بستم و اتفاقات ۸ سال پیش رو مرور کردم.
شبی که من تبدیل به این هیولا شدم و مامانم از دنیا رفت!
یک شب برفی و زمستونی بود، مایکل از اتاق مامان بیرون اومد و من پشت سرش به داخل اتاق رفتم و مامانم رو دیدم که غرق در خون روی تخت افتاده بود و صورتش از دیروز بیشتر استخوانی شده بود، اشک تو چشمهام جمع شده بود، دستهای سردش رو گرفتم و گفتم:"لطفا منو تنها نزار مامان! لطفا! "
+ متاسفم کوک، من مامان خوبی برات نبودم... دوستت دارم.
سرفهی مامان حرفش رو قطع کرد و بعد ادامه داد:"از اینجا برو کوک، فرار کن. مایکل میخواد تو رو... تبدیل کنه. برو و دنبال ایم یونا بگرد"
_ایم یونا کیه؟ مامان تو خوب میشی... نگران نباش من ولت نمیکنم!
+ بدون که مامان همیشه دوستت داره و همیشه همراهته... چه تو این دنیا باشه چه نباشه!
مامان چشمهاش رو بست و قطرهی اشکی از چشمش پایین اومد.
دستش شل شد و افتاد، مامان دیگه رفته بود.
عصبانی بودم... از مایکل... از دنیا... از سرنوشت...
خودم رو به اتاق مایکل رسوندم که داشت با جنازهی یک دختر دست و پنجه نرم میکرد.
رفتم جلو و گردنش رو گرفتم.
۲.۸k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.