فیک کوک ( اعتماد)پارت۸۱
از زبان ا/ت
به ساعت دیواری که فقط با صدای عقربه هاش آزارم میداد نگاهم رو دوخته بودم...ساعت ۱۱ بود و از جانگ شین خبری نبود لی یان هم روی مبل راحتی که جلوی تلویزیون بود خوابش برده بود...
یه پتو انداختم روی لی یان و رفتم تو حیاط..
هر لحظه کشته شدن بیرحمانه پدرم یادم میوفتاد ترس تو وجودم بیشتر میشد و از عشقم کمتر مگه من توی این دنیای بی سر و ته چیکار کرده بودم ؟ دل کدوم آدمی رو شکونده بودم ؟ مگه اصلا چند سالم بود که اینقدر گناه کرده بودم تا خدا هم اینطوری جواب کارام رو بده!!!
فکر کردم میتونم اون عمارت رو از اون سیاهی مطلق در بیارم
فکر کردم میتونم خاطرات سیاهه اون عمارت رو از ذهن اهالی عمارت پاک کنم
فکر میکردم با این ازدواج اجباری همه چیز حل میشه و دیگه کسی دنبال مال و اموال و جایگاه پدرم نیست نمیدونستم سرنوشت طوری پیش میره که دردسر آدما زیاد میشه که هیچ دردسر این قلبه منم زیاد میشه ، چطوری ازش دل بکنم !
اگر بخوام فراموشش کنم چطوری انجامش بدم !
سخته برام...
با صدای ماشین به خودم اومدم جانگ شین بود با سرعت رفتم سمتش دره ماشین رو باز کرد با دیدن صورتش تعجب زده و همچنین بُهت زده خیرش شدم...چیشده بود ؟
بهم لبخند زد و جعبهای که خواسته بودم رو گذاشت تو دستم بدون درنگ گفتم : چیشده چرا صورتت اینطوریه؟
برای اینکه از سوالم فرار کنه گفت : چیزی نیست
خواست رد بشه که گفتم : با جونگ کوک دعوا کردین ؟ جانگ شین؟
گفت: آره اما چیزه عجیبی هم نیست کلا بچگی ما اینطوری بوده حالا اگر کاری نداری شب بخیر
فوراً رفت سمت خونه...ما نه تنها به خودمو بلکه به اطرافیانمون هم آسیب میزدیم اما اینا تقصیر جونگ کوک نبود تقصیره من بود که برگشتم به کره و کارم الان به اینجا کشیده...
دره جعبه ای که دستم بود رو باز کردم که چشمم خورد به اون عکسایی که جیسان بهم داده بود
یکیشون رو برداشتم که بدون اراده اشک و لبخندم باهم قاطی شدن لبخند روی لبام بود اما شور شور از چشمام اشک میریخت چشمام رو بستم تا نفسام رو کنترل کنم نه تنها ریه هام بلکه قلب شکستم هم درد میکرد عکس رو گذاشتم روی سینم و آروم گفتم : من باهات چیکار کنم
از زبان جونگ کوک
اعصبی و کلافه بودم چشمم به عروسک دیو و دلبری که ا/ت تو دکور اتاق گذاشته بود افتاد با اخم نگاشون کردم یعنی جدایی اینقدر سخت بود ؟
دستم رو تکیه دادم به پنجره اتاقم هر بار با فکر کردن بهش اعصابم داغون میشد دستی به صورتم کشیدم و به اینم دل زبون نفهمم که هیچی حالیش نمیشد گفتم : من باهات چیکار کنم ( هر دو توی یه زمان این حرف رو زدن )
(فردا)
از زبان ا/ت
با صدا های آشنایی از خواب بیدار شدم ...
یکم که دقت کردم انگار صدای تهیونگ و جیسان بود با تعجب فوراً رفتم سمت سالن... درست شنیده بودم اون دوتا بودن به اطراف نگاه کردم..شاید میترسیدم جونگ کوک هم باهاشون اومده باشه
به ساعت دیواری که فقط با صدای عقربه هاش آزارم میداد نگاهم رو دوخته بودم...ساعت ۱۱ بود و از جانگ شین خبری نبود لی یان هم روی مبل راحتی که جلوی تلویزیون بود خوابش برده بود...
یه پتو انداختم روی لی یان و رفتم تو حیاط..
هر لحظه کشته شدن بیرحمانه پدرم یادم میوفتاد ترس تو وجودم بیشتر میشد و از عشقم کمتر مگه من توی این دنیای بی سر و ته چیکار کرده بودم ؟ دل کدوم آدمی رو شکونده بودم ؟ مگه اصلا چند سالم بود که اینقدر گناه کرده بودم تا خدا هم اینطوری جواب کارام رو بده!!!
فکر کردم میتونم اون عمارت رو از اون سیاهی مطلق در بیارم
فکر کردم میتونم خاطرات سیاهه اون عمارت رو از ذهن اهالی عمارت پاک کنم
فکر میکردم با این ازدواج اجباری همه چیز حل میشه و دیگه کسی دنبال مال و اموال و جایگاه پدرم نیست نمیدونستم سرنوشت طوری پیش میره که دردسر آدما زیاد میشه که هیچ دردسر این قلبه منم زیاد میشه ، چطوری ازش دل بکنم !
اگر بخوام فراموشش کنم چطوری انجامش بدم !
سخته برام...
با صدای ماشین به خودم اومدم جانگ شین بود با سرعت رفتم سمتش دره ماشین رو باز کرد با دیدن صورتش تعجب زده و همچنین بُهت زده خیرش شدم...چیشده بود ؟
بهم لبخند زد و جعبهای که خواسته بودم رو گذاشت تو دستم بدون درنگ گفتم : چیشده چرا صورتت اینطوریه؟
برای اینکه از سوالم فرار کنه گفت : چیزی نیست
خواست رد بشه که گفتم : با جونگ کوک دعوا کردین ؟ جانگ شین؟
گفت: آره اما چیزه عجیبی هم نیست کلا بچگی ما اینطوری بوده حالا اگر کاری نداری شب بخیر
فوراً رفت سمت خونه...ما نه تنها به خودمو بلکه به اطرافیانمون هم آسیب میزدیم اما اینا تقصیر جونگ کوک نبود تقصیره من بود که برگشتم به کره و کارم الان به اینجا کشیده...
دره جعبه ای که دستم بود رو باز کردم که چشمم خورد به اون عکسایی که جیسان بهم داده بود
یکیشون رو برداشتم که بدون اراده اشک و لبخندم باهم قاطی شدن لبخند روی لبام بود اما شور شور از چشمام اشک میریخت چشمام رو بستم تا نفسام رو کنترل کنم نه تنها ریه هام بلکه قلب شکستم هم درد میکرد عکس رو گذاشتم روی سینم و آروم گفتم : من باهات چیکار کنم
از زبان جونگ کوک
اعصبی و کلافه بودم چشمم به عروسک دیو و دلبری که ا/ت تو دکور اتاق گذاشته بود افتاد با اخم نگاشون کردم یعنی جدایی اینقدر سخت بود ؟
دستم رو تکیه دادم به پنجره اتاقم هر بار با فکر کردن بهش اعصابم داغون میشد دستی به صورتم کشیدم و به اینم دل زبون نفهمم که هیچی حالیش نمیشد گفتم : من باهات چیکار کنم ( هر دو توی یه زمان این حرف رو زدن )
(فردا)
از زبان ا/ت
با صدا های آشنایی از خواب بیدار شدم ...
یکم که دقت کردم انگار صدای تهیونگ و جیسان بود با تعجب فوراً رفتم سمت سالن... درست شنیده بودم اون دوتا بودن به اطراف نگاه کردم..شاید میترسیدم جونگ کوک هم باهاشون اومده باشه
۱۶۸.۱k
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.