دینا سلطنت )
دینا سلطنت )
پارت ۶۵
یک هفته گذشت همچنان امشب عروسی شاهزاده راکان و ونوس بود همه پادشاه را برایه جشن دعوت کرده بودن خوشحال بود در این وسط ونوس و آلیس لیدیا از اینکه میبینه عشق اش با یکی دیگه ازدواج میکنه دیوانه میشد و در این یکی هفته از اتاق اش بیرون نرفته بود راکان هم همش قربون اش میرفت ولی حتی لیدیا نمیگذاشت وارد اتاق اش بره ....
صبح در قصر همه میرفتن و می آمدن مشغول آماده مردن همچی بود آلیس خیلی خوشحال بود چون تدارکات عروس در دست آلیس بود خودشه پادشاه این دستور را داده بود
ملکه خیلی عصبی بود از اینکه تدارکات در دست آلیس بود همه چی آماده شد و بلاخره آلیس سمته اتاق اش رفت تا خودش را آماده کنه کنیز ها بهترین لباس را به آلیس آورد تا بپوشه ولی آلیس کمی ساده پسند بود پس لباس ساده ای پوشید تاجی که در ازدواج خودش توسطه همسرش دریافت کرد را رو سرش گذاشت
((((تو اسلاید ها پارت عروسی آلیس اگر فکر کرده اید تاج بزرگی داشت همان تاج را تصور کنید ..))))
شاهزاده از اتاق لباس بیرون آماده و نیم نگاهی به همسرش انداخت
جونکوک: خیلی زیبا شده اید
آلیس: شما هم خیلی خوشتیپ شده اید
شاهزاده دست آلیس را گرفت و بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت و در چشم هایش خیره شد
جونکوک: همسرم خیلی خوشگله تو همیه دوشیزه ها این کشور
آلیس خنده ای کرد و به زمین نگاه کرد
جونکوک: خیلی دوست دارم چه خوب شد که اومدی تو زندگیم
آلیس: درست شاهزاده من ... نیمه گمشده تو منم و خیلی دوست دارم در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
پارت ۶۵
یک هفته گذشت همچنان امشب عروسی شاهزاده راکان و ونوس بود همه پادشاه را برایه جشن دعوت کرده بودن خوشحال بود در این وسط ونوس و آلیس لیدیا از اینکه میبینه عشق اش با یکی دیگه ازدواج میکنه دیوانه میشد و در این یکی هفته از اتاق اش بیرون نرفته بود راکان هم همش قربون اش میرفت ولی حتی لیدیا نمیگذاشت وارد اتاق اش بره ....
صبح در قصر همه میرفتن و می آمدن مشغول آماده مردن همچی بود آلیس خیلی خوشحال بود چون تدارکات عروس در دست آلیس بود خودشه پادشاه این دستور را داده بود
ملکه خیلی عصبی بود از اینکه تدارکات در دست آلیس بود همه چی آماده شد و بلاخره آلیس سمته اتاق اش رفت تا خودش را آماده کنه کنیز ها بهترین لباس را به آلیس آورد تا بپوشه ولی آلیس کمی ساده پسند بود پس لباس ساده ای پوشید تاجی که در ازدواج خودش توسطه همسرش دریافت کرد را رو سرش گذاشت
((((تو اسلاید ها پارت عروسی آلیس اگر فکر کرده اید تاج بزرگی داشت همان تاج را تصور کنید ..))))
شاهزاده از اتاق لباس بیرون آماده و نیم نگاهی به همسرش انداخت
جونکوک: خیلی زیبا شده اید
آلیس: شما هم خیلی خوشتیپ شده اید
شاهزاده دست آلیس را گرفت و بوسی را رو پیشانیه اش گذاشت و در چشم هایش خیره شد
جونکوک: همسرم خیلی خوشگله تو همیه دوشیزه ها این کشور
آلیس خنده ای کرد و به زمین نگاه کرد
جونکوک: خیلی دوست دارم چه خوب شد که اومدی تو زندگیم
آلیس: درست شاهزاده من ... نیمه گمشده تو منم و خیلی دوست دارم در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
۳.۲k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.