pawn/ادامه پارت ۸۴
از زبان نویسنده:
ا/ت مکثی کرد... و میون گریه هاش از سر ذوق زیاد خندید!...
-دخترک من... میدونستی خیلی زیبایی؟...
ناگهان لبخندش کمرنگ شد... و گفت: خیلی شبیه یوجینی!... درست مثل اون خشگلی! کاش تهیونگم تو رو میدید!...
پس... اسمتو میزارم یوجین... همونی که دم مرگش از من دلخور بود... دختر شیرین و خوش قلبی که خیلی دوس داشت منو تهیونگ به هم برسیم... اما نذاشتن!... نذاشتن و یوجین رو هم نسبت بهم بدبین کردن...
اشکاشو با پشت دستش از چشمش پاک کرد و گفت: ببخشید... هیچوقت اینا رو بهت نگفته بودم... دیگه نمیگم!...
شیر خوردن بچه که تموم شد انگشت اشارشو آروم روی صورت بچه کشید و گفت: یوجین کوچولو... از امروز فقط و فقط برای تو زندگی میکنم!... گذشته ها گذشت!...
****************************************
شب...
ساعت ۱ بامداد به وقت سئول...
تهیونگ خوابیده بود... پنجره ی اتاق باز بود و نسیم خنکی پرده های حریر رو به حرکت درآورده بود... هوا گرم نبود... اما پیشونی تهیونگ خیس از عرق بود... مدام سرشو با ترس به اطراف میگردوند... چون اون لحظه داشت خواب میدید...
توی خوابش ا/ت رو با پیرهن سفید وسط جنگل میدید... که با صورتی عبوس بهش نگاه میکرد... صدای گریه ی کسی توی تمام جنگل پیچیده بود... ولی اثری از اون شخص نبود... تهیونگ به سمت ا/ت قدم برداشت... اما اون دور میشد... تا اینکه محو شد!...
تهیونگ وحشتزده از خواب پرید... وقتی اطرافشو نگاه کرد و فهمید فقط کابوس بوده نفس عمیقی کشید... پاهاشو از تخت پایین انداخت... گوشیشو برداشت تا ساعتو چک کنه... بعد صفحه گوشیشو باز کرد و سراغ گالری گوشیش رفت... هنوز عکسای ا/ت رو داشت... به چهرش که نگاه کرد بخاطر اثر خوابی که دیده بود بغض کرد... و گفت: آخه چرا با من اینکارو کردی؟... بعدش از یادآوری اتفاقات عصبی شد و تمام گالریشو به یکباره پاک کرد... گوشی رو روی میز انداخت و دوباره تلاش کرد تا به خواب بره...
ا/ت مکثی کرد... و میون گریه هاش از سر ذوق زیاد خندید!...
-دخترک من... میدونستی خیلی زیبایی؟...
ناگهان لبخندش کمرنگ شد... و گفت: خیلی شبیه یوجینی!... درست مثل اون خشگلی! کاش تهیونگم تو رو میدید!...
پس... اسمتو میزارم یوجین... همونی که دم مرگش از من دلخور بود... دختر شیرین و خوش قلبی که خیلی دوس داشت منو تهیونگ به هم برسیم... اما نذاشتن!... نذاشتن و یوجین رو هم نسبت بهم بدبین کردن...
اشکاشو با پشت دستش از چشمش پاک کرد و گفت: ببخشید... هیچوقت اینا رو بهت نگفته بودم... دیگه نمیگم!...
شیر خوردن بچه که تموم شد انگشت اشارشو آروم روی صورت بچه کشید و گفت: یوجین کوچولو... از امروز فقط و فقط برای تو زندگی میکنم!... گذشته ها گذشت!...
****************************************
شب...
ساعت ۱ بامداد به وقت سئول...
تهیونگ خوابیده بود... پنجره ی اتاق باز بود و نسیم خنکی پرده های حریر رو به حرکت درآورده بود... هوا گرم نبود... اما پیشونی تهیونگ خیس از عرق بود... مدام سرشو با ترس به اطراف میگردوند... چون اون لحظه داشت خواب میدید...
توی خوابش ا/ت رو با پیرهن سفید وسط جنگل میدید... که با صورتی عبوس بهش نگاه میکرد... صدای گریه ی کسی توی تمام جنگل پیچیده بود... ولی اثری از اون شخص نبود... تهیونگ به سمت ا/ت قدم برداشت... اما اون دور میشد... تا اینکه محو شد!...
تهیونگ وحشتزده از خواب پرید... وقتی اطرافشو نگاه کرد و فهمید فقط کابوس بوده نفس عمیقی کشید... پاهاشو از تخت پایین انداخت... گوشیشو برداشت تا ساعتو چک کنه... بعد صفحه گوشیشو باز کرد و سراغ گالری گوشیش رفت... هنوز عکسای ا/ت رو داشت... به چهرش که نگاه کرد بخاطر اثر خوابی که دیده بود بغض کرد... و گفت: آخه چرا با من اینکارو کردی؟... بعدش از یادآوری اتفاقات عصبی شد و تمام گالریشو به یکباره پاک کرد... گوشی رو روی میز انداخت و دوباره تلاش کرد تا به خواب بره...
۱۳.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.