(ازدواج اجباری)Part.18
کوک*ویو
رفتم اتاقی که توی هتل اجاره کردم.
فردا حمل میکنم.
با خیال اینکه به ا/ت برسم دارم میمیرم.
امیدوارم بتونم موفق بشم.
با ادمام هندستی کردم اونا نقشه رو میدونن
از زبون نویسنده فردا صبح.
صبح شده جانکوک از خواب بیدار شد.
اماده شد.
با ادماش داره میره.
عمارت اون مرده.
کوک*ویو
الان با ادمام دارم میرم.
۱۰ تا از ادمام رو فرستادم داخل عمارت دارن اونا رو سرگرم میکنن.
داشتم ادمای رو برای کشتن نگهبانای اصلی میفرستادم که یکی من و.
از پشت نگه داشت.
برگشتم دیدم پدرم هست.
گفت
پدر کوک:اینجا چیکار میکردی
کوک:پدر همه چیز رو توضیح میدم ولی ولم کنین
پدر کوک:پسر کارت رو انجام بده ولی می خوای حمله کنی.
کوک:پدر برای نجات ا/ت دارم اینکار و میکنم من بدون اون میمیرم.
پدر کوک:باشه حمله کن.
کوک:ممنونم
بعدش ادمام رو فرستادم.
ولی متاسفانه یواشکی نشد همه فهمیدن.
بعدش فکر میکردم که همین قدر ادم دارن یهو از هر طرف عمارت ادم ریخت.
پدرم هم با ادماش.
اسلحه گرفتن دستشون و اومدن واسه ی جنگیدن.
یکی از اون ادمای عمارت به من گیر داده بود که من و بکشه.
چون منم داشتم با اسلحه شلیک میکردم.
که یهو.
اون نگهبانی که به من گیر داد بهم شلیک کرد.
ولی پدرم پرید جلوی گلوله.
من اول به اون مرده شلیک کردم.
به ادمام گفتم بابام رو ببرن بیمارستان.
و من توی اون شلیک و بکش بکش.
رفتم توی انباری دیدم ا/ت روی زمینه.
بهم نگاه کرد.
گفت
ا/ت:جانکوک
کوک:عشقم من اومدم تا تورو نجات بدم.
ا/ت:جانکوک من و از اینجا ببر.
کوک:ا/ت رو بلند کردم و گفتم(ا/ت بیوفت روی کولم).
ا/ت هم افتاد روی کولم.
بردمش از اونجا بیرون.
پایان
رفتم اتاقی که توی هتل اجاره کردم.
فردا حمل میکنم.
با خیال اینکه به ا/ت برسم دارم میمیرم.
امیدوارم بتونم موفق بشم.
با ادمام هندستی کردم اونا نقشه رو میدونن
از زبون نویسنده فردا صبح.
صبح شده جانکوک از خواب بیدار شد.
اماده شد.
با ادماش داره میره.
عمارت اون مرده.
کوک*ویو
الان با ادمام دارم میرم.
۱۰ تا از ادمام رو فرستادم داخل عمارت دارن اونا رو سرگرم میکنن.
داشتم ادمای رو برای کشتن نگهبانای اصلی میفرستادم که یکی من و.
از پشت نگه داشت.
برگشتم دیدم پدرم هست.
گفت
پدر کوک:اینجا چیکار میکردی
کوک:پدر همه چیز رو توضیح میدم ولی ولم کنین
پدر کوک:پسر کارت رو انجام بده ولی می خوای حمله کنی.
کوک:پدر برای نجات ا/ت دارم اینکار و میکنم من بدون اون میمیرم.
پدر کوک:باشه حمله کن.
کوک:ممنونم
بعدش ادمام رو فرستادم.
ولی متاسفانه یواشکی نشد همه فهمیدن.
بعدش فکر میکردم که همین قدر ادم دارن یهو از هر طرف عمارت ادم ریخت.
پدرم هم با ادماش.
اسلحه گرفتن دستشون و اومدن واسه ی جنگیدن.
یکی از اون ادمای عمارت به من گیر داده بود که من و بکشه.
چون منم داشتم با اسلحه شلیک میکردم.
که یهو.
اون نگهبانی که به من گیر داد بهم شلیک کرد.
ولی پدرم پرید جلوی گلوله.
من اول به اون مرده شلیک کردم.
به ادمام گفتم بابام رو ببرن بیمارستان.
و من توی اون شلیک و بکش بکش.
رفتم توی انباری دیدم ا/ت روی زمینه.
بهم نگاه کرد.
گفت
ا/ت:جانکوک
کوک:عشقم من اومدم تا تورو نجات بدم.
ا/ت:جانکوک من و از اینجا ببر.
کوک:ا/ت رو بلند کردم و گفتم(ا/ت بیوفت روی کولم).
ا/ت هم افتاد روی کولم.
بردمش از اونجا بیرون.
پایان
۹.۵k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.