*پارت هفدهم*
+اتفاقی افتاده سرورم؟
_ن ..نه ..همه این خوراکی ها رو من به تنهایی خوردم؟؟!!
+بله سرورم.
_باورم نمیشه..چیزه ...ملكه!?
+بله عالیجناب.
_هر روز ازین کارها انجام بده ...خوراکی خوردن از دستای تو لذت بخش بود.
+با کامل میل سرورم .با اجازتون من دیگه میرم...
از جام بلند شدم که دنیا، برای لحظه ای، سیاه شد و توی بغل يونگی افتادم .تنها صدای" ملکه "گفتن و فریاد "یکی طبیب خبر کنه "رو شنیدم و بعدش، سیاهی مطلق...
*
*
*
چشمام رو که باز کردم، با دو جفت چشم رو به رو شدم .
برادرم و پادشاه .هردو با نگرانی بهم نگاه میکردن.
=بانوی من ....حالتون خوبه؟
_ملكه ی من ؟ !چه اتفاقی افتاد؟ !
+خوبم سرورم .خوبم اورابانی .نمیدونم فقط لحظه ای، چشمام سیاه شد و متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
=کلی نگرانتون شدیم...
لبخند مطمئنی به برادرم زدم و به کمک هردو، از جام بلند شدم.
با صدای بانو هان، نگاه هر سه نفرمون، به سمت در کشیده شد.
&عالیجناب، طبيب چوی اجازه ی ورود میخوان.
_بفرستش داخل.
طبيب چوی وارد شد. احترام کوتاهی گذاشت و جلوی من نشست. با گرفتن اجازه، مشغول معاینه شد.
~سرورم ...بانوی من...تبریک میگم ...شما باردارید.
با شنیدن حرف طبیب، در کسری از ثانیه، چشامم، پر اشک شد.نگاه اشکیم رو به طرف دو مرد رو به روم برگردوندم که تو
بغل کسی فرو رفتم ..
_ممنونم ...ممنونم ملکه ی من ....تو کار بزرگی کردی...
دستام رو، دور عالیجناب حلقه کردم و اجازه دادم اشکام بباره .
بعد دقایقی از بغلش بیرون اومدم و به طرف برادرم چرخیدم
که سعی داشت گریش رو کنترل کنه اما به محض بغل کردنم، بغضش ترکید و اشکاش، لباسم رو خیس کرد...خوشحال بودم.بالاخره مادر شده بودم و حسش غیر قابل توصیف بود....
*
خبر باردار بودن ملکه، سرتاسر کشور پیچید. هدایای زیادی از طرف کشور های همسایه و درباریان، اهدا میشد که همشون به دستور من، بین رعایا پخش شد.
میخواستم فرزندی بدنیا بیارم و تربیت کنم که روزی عادل ترین پادشاه تاریخ بشه.
کسی که آیندگان ازش به نیکی یاد کنند....
***دو ماه بعد***
امروز تصمیم گرفتم سری به طبابت خونه بزنم تا هم پدرمو
ببینم هم درباره دارویی که طبیب مخصوصم، جدیداً برام تجویز کرده، بپرسم.
***فلش بک، سه روز قبل***
نگاهی به کاسه یشمی ای که حاوی مایعی قهوه ای رنگ بود، انداختم..
+این چیه طبیب چوی؟؟
~این داروی مخصوصیه برای تقویت خودتون و فرزندتون.
کاسه رو برداشتم و مقداری، نوشیدم.
+این چرا انقدر تلخه؟؟؟
~اگه تلخیش براتون غیرقابل تحمله، میگم قدری شیره توت بهش اضافه کنن تا مزش عوض بشه.
+همین کارو کنین...تلخیش، اذیت کنندس.
~چشم بانوی من...
با رفتن طبیب چویی، نگاهی به بانو هان نگران انداختم.
+چیزی شده هاملونی؟ نگران بنظر میرسی.
شرایط:
Like:35
Comment:10
_ن ..نه ..همه این خوراکی ها رو من به تنهایی خوردم؟؟!!
+بله سرورم.
_باورم نمیشه..چیزه ...ملكه!?
+بله عالیجناب.
_هر روز ازین کارها انجام بده ...خوراکی خوردن از دستای تو لذت بخش بود.
+با کامل میل سرورم .با اجازتون من دیگه میرم...
از جام بلند شدم که دنیا، برای لحظه ای، سیاه شد و توی بغل يونگی افتادم .تنها صدای" ملکه "گفتن و فریاد "یکی طبیب خبر کنه "رو شنیدم و بعدش، سیاهی مطلق...
*
*
*
چشمام رو که باز کردم، با دو جفت چشم رو به رو شدم .
برادرم و پادشاه .هردو با نگرانی بهم نگاه میکردن.
=بانوی من ....حالتون خوبه؟
_ملكه ی من ؟ !چه اتفاقی افتاد؟ !
+خوبم سرورم .خوبم اورابانی .نمیدونم فقط لحظه ای، چشمام سیاه شد و متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد.
=کلی نگرانتون شدیم...
لبخند مطمئنی به برادرم زدم و به کمک هردو، از جام بلند شدم.
با صدای بانو هان، نگاه هر سه نفرمون، به سمت در کشیده شد.
&عالیجناب، طبيب چوی اجازه ی ورود میخوان.
_بفرستش داخل.
طبيب چوی وارد شد. احترام کوتاهی گذاشت و جلوی من نشست. با گرفتن اجازه، مشغول معاینه شد.
~سرورم ...بانوی من...تبریک میگم ...شما باردارید.
با شنیدن حرف طبیب، در کسری از ثانیه، چشامم، پر اشک شد.نگاه اشکیم رو به طرف دو مرد رو به روم برگردوندم که تو
بغل کسی فرو رفتم ..
_ممنونم ...ممنونم ملکه ی من ....تو کار بزرگی کردی...
دستام رو، دور عالیجناب حلقه کردم و اجازه دادم اشکام بباره .
بعد دقایقی از بغلش بیرون اومدم و به طرف برادرم چرخیدم
که سعی داشت گریش رو کنترل کنه اما به محض بغل کردنم، بغضش ترکید و اشکاش، لباسم رو خیس کرد...خوشحال بودم.بالاخره مادر شده بودم و حسش غیر قابل توصیف بود....
*
خبر باردار بودن ملکه، سرتاسر کشور پیچید. هدایای زیادی از طرف کشور های همسایه و درباریان، اهدا میشد که همشون به دستور من، بین رعایا پخش شد.
میخواستم فرزندی بدنیا بیارم و تربیت کنم که روزی عادل ترین پادشاه تاریخ بشه.
کسی که آیندگان ازش به نیکی یاد کنند....
***دو ماه بعد***
امروز تصمیم گرفتم سری به طبابت خونه بزنم تا هم پدرمو
ببینم هم درباره دارویی که طبیب مخصوصم، جدیداً برام تجویز کرده، بپرسم.
***فلش بک، سه روز قبل***
نگاهی به کاسه یشمی ای که حاوی مایعی قهوه ای رنگ بود، انداختم..
+این چیه طبیب چوی؟؟
~این داروی مخصوصیه برای تقویت خودتون و فرزندتون.
کاسه رو برداشتم و مقداری، نوشیدم.
+این چرا انقدر تلخه؟؟؟
~اگه تلخیش براتون غیرقابل تحمله، میگم قدری شیره توت بهش اضافه کنن تا مزش عوض بشه.
+همین کارو کنین...تلخیش، اذیت کنندس.
~چشم بانوی من...
با رفتن طبیب چویی، نگاهی به بانو هان نگران انداختم.
+چیزی شده هاملونی؟ نگران بنظر میرسی.
شرایط:
Like:35
Comment:10
۲۶.۹k
۳۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.