رمان عاشقم باش☺💜
part 37
دیانا
خلاصه از همون لحظه شروع کردیم جمع و جور کردن
ارسلان:دیانا پاسپورتتو بم بده
من:دست من نیس
ارسلان:پ دست کیه:/
من:دست مامانمه باید بریم اونجا بگیریم
ارسلان:پس سریع لباس بپوش بریم
من:بش
رفتیم سریع لباس پوشیدیم ماشینو روشن کردیم راه افتادیم بعد 30 مین رسیدیم
در زدم
مامان:کیه
من:منم مامان
مامانم درو باز کرد
مامان:سلام عزیز دلممممم
من:سلام مامان خوشگلم
رفتیم تو نشستیم
ارسلان:خب راستش ما نمیخواستیم خیلی اذیت شید ما اومدیم پاسپورت دیانا رو ببریم
مامان:یعنی قراره دخترمو ببرین و ازم دور کنین؟
من:نه مامان برای دو سه روز زود بر میگردیم میام پیشت بهت سر میزنم
مامان:قول دادی ها
من:اره
مامانم پاسپورتمو داد دست ارسلان
مامان:تورو خدا مواظب دخترم باش
ارسلان:چشم دختر شما نور چشم منه
من:مامان میخوام بات صحبت کنم تنها میشه؟
مامان:اره بیا تو اتاق
رفتیم تو اتاق
من:مامان من بعد از این سفر میخوام با ارسلان ازدواج کنم میخواستم ببینم شما مخالفی یا نه
مامان:دوستش داری؟
من:اره خیلی خیلی زیاد
مامان:باشه
رفتیم بیرون از اتاق
مامان:اقا ارسلان
ارسلان:جانم
مامان:دخترمو خوشبخت کن
ارسلان خجالت کشید سرشو انداخت پایین
ارسلان(زیر لب):چشم
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
دیانا
خلاصه از همون لحظه شروع کردیم جمع و جور کردن
ارسلان:دیانا پاسپورتتو بم بده
من:دست من نیس
ارسلان:پ دست کیه:/
من:دست مامانمه باید بریم اونجا بگیریم
ارسلان:پس سریع لباس بپوش بریم
من:بش
رفتیم سریع لباس پوشیدیم ماشینو روشن کردیم راه افتادیم بعد 30 مین رسیدیم
در زدم
مامان:کیه
من:منم مامان
مامانم درو باز کرد
مامان:سلام عزیز دلممممم
من:سلام مامان خوشگلم
رفتیم تو نشستیم
ارسلان:خب راستش ما نمیخواستیم خیلی اذیت شید ما اومدیم پاسپورت دیانا رو ببریم
مامان:یعنی قراره دخترمو ببرین و ازم دور کنین؟
من:نه مامان برای دو سه روز زود بر میگردیم میام پیشت بهت سر میزنم
مامان:قول دادی ها
من:اره
مامانم پاسپورتمو داد دست ارسلان
مامان:تورو خدا مواظب دخترم باش
ارسلان:چشم دختر شما نور چشم منه
من:مامان میخوام بات صحبت کنم تنها میشه؟
مامان:اره بیا تو اتاق
رفتیم تو اتاق
من:مامان من بعد از این سفر میخوام با ارسلان ازدواج کنم میخواستم ببینم شما مخالفی یا نه
مامان:دوستش داری؟
من:اره خیلی خیلی زیاد
مامان:باشه
رفتیم بیرون از اتاق
مامان:اقا ارسلان
ارسلان:جانم
مامان:دخترمو خوشبخت کن
ارسلان خجالت کشید سرشو انداخت پایین
ارسلان(زیر لب):چشم
#رمان
#اردیا
#عشق
#عاشقانه
#رمان_اردیا
۲۰.۵k
۱۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.