پارت ¹⁰ 🦋🦋🦋🦋 Blue butterfly 🦋🦋🦋🦋
جیمین « ×
کوک « ✓
✓ الو جیمینا کجایین؟
×الو بانی.... ما؟ اگه منظورت اون میو عه هنوز نمیومده منتظرشم...... چطور مگه؟
✓چیزی نشنیدی؟
× چی مثلا؟ چیزی شده؟
✓ ببین پدر و مادر لی ین فوت کردن و خودشــــ
× چیییییییییی؟چطورییییییییی؟ لی ین چه بلایی سرش اومده؟
✓ حرفم با جیغی که جیمین کشید قطع شد و گوشی رو با فاصله از گوشم نگه داشتم 😐آراممممممم صبر کن حرف بزنم گوشم کر شد موچی 눈_눈
×اهم خب بگو جون به سرم کردی
✓تاعه راننده خصوصی لی ین نجاتش داده.... قراره بیاد پیش ته اینا یونا که اومد با هم بیاین.. 😐فقط چیزی بهش نگیااااا واگرنه با بلدوزر صافمون میکنه... یونو؟
×😐🤝🏻باهات موافقم..... یعنی صافت کنه میشی شیرموز له شده؟
✓ آفرین فقط یادت باشه گند بزنی هر دو تامون مردیم... نمکدون دارم برات فعلا
×بای
گوشی رو قطع کردم .... لی ین خیلی مامان و باباش رو دوست داشت.... و بدتر از اون یونا خیلی روی لی ین حساس بود.... اوففففف.. چرا کسایی که براش عزیز بودن رو ازش گرفتن.... توی افکارم غرق شده بودم که صدای یونا رو شنیدم
یونا « @
جیمین « ×
@تیکه میندازی؟
× یا مسیح گند زدم... نه نه تیکه نبود.... خواستم بحث رو عوض کنم برای همین نگاهی به تیپ یونا کردم.... به به چه لباس قشنگی.... واقعا هم قشنگ بود؛ یه یقیه اسکی یاسی بافتنی با طرح گل و شلوار کرمی....
@ سعی نکن خرم کنی اما ممنون.....
× آخیششششش به خیر گذشت... توی راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط حواسم به راننده بود که رادیو رو روشن نکنه چون اگه روشنش میکرد مطمئن بودم سالم به عمارت نمیرسم...
یونا « با رسیدن به عمارت خوشحال و شاد دست جیمین رو گرفتم و با دو به سمت درب ورودی عمارت رفتم... اما یه کم مشکوک بود.... عمارت خیلی ساکت بود و هیاهوی همیشگی رو نداشت... وارد عمارت که شدم پریدم داخل و با صدای بلند گفتم « جواااانننن ایرانیییی سلامممم ...حَو عار یو؟ حَو یو دویینگ ؟! اما با قیافه سرد و بی روح کوک و ته مواجح شدم و در جوابم فقط یه سلام خشک و خالی دادن.... بعد چند ثانیه تحمل سکوت مرگ بار تحملم سر اومد و با تمام توان جیغ زدم : اینجااااا چه خبرهههه؟
خب خیلی ممنون بابت حمایت هاتون❤🦋 برای امروز دیگه پارتی نداریم
کوک « ✓
✓ الو جیمینا کجایین؟
×الو بانی.... ما؟ اگه منظورت اون میو عه هنوز نمیومده منتظرشم...... چطور مگه؟
✓چیزی نشنیدی؟
× چی مثلا؟ چیزی شده؟
✓ ببین پدر و مادر لی ین فوت کردن و خودشــــ
× چیییییییییی؟چطورییییییییی؟ لی ین چه بلایی سرش اومده؟
✓ حرفم با جیغی که جیمین کشید قطع شد و گوشی رو با فاصله از گوشم نگه داشتم 😐آراممممممم صبر کن حرف بزنم گوشم کر شد موچی 눈_눈
×اهم خب بگو جون به سرم کردی
✓تاعه راننده خصوصی لی ین نجاتش داده.... قراره بیاد پیش ته اینا یونا که اومد با هم بیاین.. 😐فقط چیزی بهش نگیااااا واگرنه با بلدوزر صافمون میکنه... یونو؟
×😐🤝🏻باهات موافقم..... یعنی صافت کنه میشی شیرموز له شده؟
✓ آفرین فقط یادت باشه گند بزنی هر دو تامون مردیم... نمکدون دارم برات فعلا
×بای
گوشی رو قطع کردم .... لی ین خیلی مامان و باباش رو دوست داشت.... و بدتر از اون یونا خیلی روی لی ین حساس بود.... اوففففف.. چرا کسایی که براش عزیز بودن رو ازش گرفتن.... توی افکارم غرق شده بودم که صدای یونا رو شنیدم
یونا « @
جیمین « ×
@تیکه میندازی؟
× یا مسیح گند زدم... نه نه تیکه نبود.... خواستم بحث رو عوض کنم برای همین نگاهی به تیپ یونا کردم.... به به چه لباس قشنگی.... واقعا هم قشنگ بود؛ یه یقیه اسکی یاسی بافتنی با طرح گل و شلوار کرمی....
@ سعی نکن خرم کنی اما ممنون.....
× آخیششششش به خیر گذشت... توی راه دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط حواسم به راننده بود که رادیو رو روشن نکنه چون اگه روشنش میکرد مطمئن بودم سالم به عمارت نمیرسم...
یونا « با رسیدن به عمارت خوشحال و شاد دست جیمین رو گرفتم و با دو به سمت درب ورودی عمارت رفتم... اما یه کم مشکوک بود.... عمارت خیلی ساکت بود و هیاهوی همیشگی رو نداشت... وارد عمارت که شدم پریدم داخل و با صدای بلند گفتم « جواااانننن ایرانیییی سلامممم ...حَو عار یو؟ حَو یو دویینگ ؟! اما با قیافه سرد و بی روح کوک و ته مواجح شدم و در جوابم فقط یه سلام خشک و خالی دادن.... بعد چند ثانیه تحمل سکوت مرگ بار تحملم سر اومد و با تمام توان جیغ زدم : اینجااااا چه خبرهههه؟
خب خیلی ممنون بابت حمایت هاتون❤🦋 برای امروز دیگه پارتی نداریم
۴۱.۶k
۲۱ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.