《 رومان دریای آبی 》
《 رومان دریای آبی 》
پارت 50
ات : نه داداش تو مقصر نیستی تو از بچگی هر کاری از دستت بر میومد بران انجام دادی
بغضی که گلوش رو چنگ می زد شکست واشک هاش گونه هاش رو خیس کرد
ات : مشکل از من نه کسه دیگه ای.......
حرف ات با وارد شدن جیمین به اوتاق قطع شد و با چشمای اشکی به جیمین نگاه کرد اما زود نگاهش رو ازش گرفت و به جین داد
ات : داداش بهش بگو از اينجا بره
جین نگاهی به جیمین انداخت و دوباره به ات داد
جین : ات به حرفاش گوش بده جیمین میدونه همه چی یه سوي تفاهم بود دوکتر گفت که شاید توی آزمایشات مشکلی پیش اومده باشه
برای همین گفته بودن حاملهای
ات با چشمای گرد شد اش به جیمین نگاه کرد و گفت
ات : من میدونستم از خودم مطمئن بودم اینارو باید به ايشون بگی
اشاره به جیمین کرد دوباره نگاهش رو به جین داد
ات : داداش لطفا بهش بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش
جیمین به سمت اومد و روبه جین گفت
جیمین : میشه مارو نتها بزاری
جین میخواست بلند بشه که ات دستش رو گرفت و سعی کرد بغضی که توی گلوش بود رو قورت داد و همه عصبانیت نه توی وجودش بود رو توی چشماش ریخت و با داد گفت
ات : گفتم که نمیخوام ببینمت یا صدات رو بشنوم از اینجا برو
اما جیمین به حرفش گوش نمیکرد و به سمتش اومد که جین جلوش ایستاده و گفت
جين : جیمین بهتر الان بری
بدون حرفه دیگه نگاهی به ات انداخت و از اتاق خارج شد
ات به رفتن جیمین نگاه میکرد با بسته شدن در ات نفس عميقي کشید
و دوباره اشک شروع به ریختن کردن اینبار با صدای بلند گریه میکرد
جین به سمت خواهرش آومد و اون رو در آغوشش گرفت
ات : داداش..خيلی...درد دارم انگار...قلبمو دارن....با یچیزی فشار میدن نمیتونم نفس بکشم
ات همه حرفاهاشرو با گريه و صداي بلند میگفت
جین موهای خواهرش رو بدون هیج حرفی نوازش میکرد بعد از چند مین نفساش منظم شد انگار که خوابش برده بود
جین بزرگداشت از اینکه سر خواهرش رو روی بالشت گذاشت از اتاق خارج شد که جیمین رو دید که به کنار در تکیه داده بود
جیمین : ات درست میگه نبایدم بخواد منو ببینه من حتا اجازه ندادم حرف بزنه جین دستاش رو روی شونه جیمین گذاشت
جین : نباید هیچوقت ازت میخواستم با خواهرم ازدواج کنی
من فقد میخواستم یه راهی برای خلاصی تو از خانواده و خواهرم رو از پدرم این کارو کردم اما اشتباه بود
جیمین : من بخاطر خواسته تو با خواهرت ازدواج نکردم من ات رو دوست دارم واسه همین حتا فکر کردن به اينکه ات از اون عوضی حامله باشه داشت دیوانه میکرد
جین : ات اینو میدونه که دوستش داری
جیمین با چشمای گرد شده اش به جین نگاه کرد و گفت
جیمین : نه نمیدونه نتونستم بهش بگم اگه ات حسی بهم نداشته باشه چی
جین لبخندی زد و گفت
ادامه دارد؟؟؟؟؟
https://wisgoon.com/mynhe
پارت 50
ات : نه داداش تو مقصر نیستی تو از بچگی هر کاری از دستت بر میومد بران انجام دادی
بغضی که گلوش رو چنگ می زد شکست واشک هاش گونه هاش رو خیس کرد
ات : مشکل از من نه کسه دیگه ای.......
حرف ات با وارد شدن جیمین به اوتاق قطع شد و با چشمای اشکی به جیمین نگاه کرد اما زود نگاهش رو ازش گرفت و به جین داد
ات : داداش بهش بگو از اينجا بره
جین نگاهی به جیمین انداخت و دوباره به ات داد
جین : ات به حرفاش گوش بده جیمین میدونه همه چی یه سوي تفاهم بود دوکتر گفت که شاید توی آزمایشات مشکلی پیش اومده باشه
برای همین گفته بودن حاملهای
ات با چشمای گرد شد اش به جیمین نگاه کرد و گفت
ات : من میدونستم از خودم مطمئن بودم اینارو باید به ايشون بگی
اشاره به جیمین کرد دوباره نگاهش رو به جین داد
ات : داداش لطفا بهش بگو از اینجا بره نمیخوام ببینمش
جیمین به سمت اومد و روبه جین گفت
جیمین : میشه مارو نتها بزاری
جین میخواست بلند بشه که ات دستش رو گرفت و سعی کرد بغضی که توی گلوش بود رو قورت داد و همه عصبانیت نه توی وجودش بود رو توی چشماش ریخت و با داد گفت
ات : گفتم که نمیخوام ببینمت یا صدات رو بشنوم از اینجا برو
اما جیمین به حرفش گوش نمیکرد و به سمتش اومد که جین جلوش ایستاده و گفت
جين : جیمین بهتر الان بری
بدون حرفه دیگه نگاهی به ات انداخت و از اتاق خارج شد
ات به رفتن جیمین نگاه میکرد با بسته شدن در ات نفس عميقي کشید
و دوباره اشک شروع به ریختن کردن اینبار با صدای بلند گریه میکرد
جین به سمت خواهرش آومد و اون رو در آغوشش گرفت
ات : داداش..خيلی...درد دارم انگار...قلبمو دارن....با یچیزی فشار میدن نمیتونم نفس بکشم
ات همه حرفاهاشرو با گريه و صداي بلند میگفت
جین موهای خواهرش رو بدون هیج حرفی نوازش میکرد بعد از چند مین نفساش منظم شد انگار که خوابش برده بود
جین بزرگداشت از اینکه سر خواهرش رو روی بالشت گذاشت از اتاق خارج شد که جیمین رو دید که به کنار در تکیه داده بود
جیمین : ات درست میگه نبایدم بخواد منو ببینه من حتا اجازه ندادم حرف بزنه جین دستاش رو روی شونه جیمین گذاشت
جین : نباید هیچوقت ازت میخواستم با خواهرم ازدواج کنی
من فقد میخواستم یه راهی برای خلاصی تو از خانواده و خواهرم رو از پدرم این کارو کردم اما اشتباه بود
جیمین : من بخاطر خواسته تو با خواهرت ازدواج نکردم من ات رو دوست دارم واسه همین حتا فکر کردن به اينکه ات از اون عوضی حامله باشه داشت دیوانه میکرد
جین : ات اینو میدونه که دوستش داری
جیمین با چشمای گرد شده اش به جین نگاه کرد و گفت
جیمین : نه نمیدونه نتونستم بهش بگم اگه ات حسی بهم نداشته باشه چی
جین لبخندی زد و گفت
ادامه دارد؟؟؟؟؟
https://wisgoon.com/mynhe
۷۸۰
۲۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.