فرشته ی مرگ part 24
شب بود ساعتای ۲ بود که صدای رفتنشون رو شنیدم
اجوما خواب بود اروم از اتاقم اومدم پایین و به طرف اتاق کوک رفتم خواستم درو باز کنم قفل بود
هزار تا فحش نسارش کردم و دوتا پنز اوردم و سعی کردم درشو باز کنم و موفقم شدم
اروم هل دادم و رفتم داخل اتاقش خیلی ساده بود
با تم مشکی طلایی تزئین شده بود
اروم شروع کردم به گشتن یکی یکی از کشو ها رو باز کردم
همه ی کشو ها رو گشته بودم داشت دورم میشد
اخری رو که باز کردم یه تفنگ توش بود
ورش داشتمو تعداد خشاب هاشو چک کردم دوتا بیشتر نبود برای امشب کافی بود
کشو رو بستم سریع اومدم بیرون و درش رو بستم
لباسمو پوشیدمو اماده شدم
حالا چه جوری بادیگاردا رو دست به سر کنم ؟
رفتم سمت پارکینگ بادیگارد از دیدن من تعجب کرد و
سریع تعظیم کرد
ا.ت:نظرت چیه یه زره بخوابی
با تعجی بهم نگاه کرد که
با ته تفنگ زدم تو سرش و بیهوش شد
تمام سویئچ ها رو چک کردم تا پیدا شد
سوار شدم و زدم بیرون
قطعا بقیه بادیگاردا فهمیدن و به جانگ کوک خبر میدم ولی برام مهم نیست باید برم کارمو بکنم
همونجور که میرونم به جاده خلوت شب نگاه میکردم
تقریبا یه چند هفته ای نیومده بودم این جاده تنها جایی بود میتونست بهم ارامش بده
وقتی رسیدم بوی سیگار الکل ریه هامو پر کرد
رفتم نشستم روی صندلی های تک نفره که نارا اومد
نارا:بهههه ببین کی اینجاست خب چی بیارم برات
ا.ت:همون همیشه گی فقط یه چند نخ سیگار داری بهم بدی؟
سیگاری روی لبم گذاشتو روشنش کرد پک عمیقی کشیدم با همون یه پک سرحال شدم
که نارا لیوان ویسکی رو جلوم گذاشت
نارا:خبب برا چی اومدی
ا.ت:سان یونگ
نارا :همین جاها بود ...یااا نگو که میخوای بکشیش
واقعا سخته یکی دیگه رو پیدا کنم
ا.ت:میبایست سرش تو کار خودش باشه این بلا سرش نمیومد کجاست؟
نارا:انبار ...جایه خوبیه فقط هواست باشه
ا.ت:جسدش مال خودت
نارا:ای خدا اوکی برو
لیوان ویسکی رو از سر کشیدم و سیگارمو دوباره گذاشتم رو لبمو بلند شدم
به طرف انار رفتم همینجو که میرفتم بعضیا بهم تعظیم میکردن
بی توجه به همشون به راهم ادامه دادم
سان یونگ داشت برا خودش اواز میخوند
که موهاشو از پشت کشیدم که افتاد روی زمین
با دیدن من رو دوتا زانوش نشست
سان یونگ:س.سلام خانم
ا.ت:سلام ..خب میشنوم
سان یونگ:چ.چی رو؟
ا.ت:مطمئنم که میدونی کی قاتل پدرمه
مکث کوتاهی کرد
سان یونگ:خانم منظورتون رو نمیفهمم
ا.ت:واقعا؟
ته سیگارمو کشیدمو گذاشتمش روی پیشونیشو فشار دادم
ا.ت:هنوزم نمیفهمی؟
سان یونگ:خا.نم واقعا نمیدونم(بغض)
اجوما خواب بود اروم از اتاقم اومدم پایین و به طرف اتاق کوک رفتم خواستم درو باز کنم قفل بود
هزار تا فحش نسارش کردم و دوتا پنز اوردم و سعی کردم درشو باز کنم و موفقم شدم
اروم هل دادم و رفتم داخل اتاقش خیلی ساده بود
با تم مشکی طلایی تزئین شده بود
اروم شروع کردم به گشتن یکی یکی از کشو ها رو باز کردم
همه ی کشو ها رو گشته بودم داشت دورم میشد
اخری رو که باز کردم یه تفنگ توش بود
ورش داشتمو تعداد خشاب هاشو چک کردم دوتا بیشتر نبود برای امشب کافی بود
کشو رو بستم سریع اومدم بیرون و درش رو بستم
لباسمو پوشیدمو اماده شدم
حالا چه جوری بادیگاردا رو دست به سر کنم ؟
رفتم سمت پارکینگ بادیگارد از دیدن من تعجب کرد و
سریع تعظیم کرد
ا.ت:نظرت چیه یه زره بخوابی
با تعجی بهم نگاه کرد که
با ته تفنگ زدم تو سرش و بیهوش شد
تمام سویئچ ها رو چک کردم تا پیدا شد
سوار شدم و زدم بیرون
قطعا بقیه بادیگاردا فهمیدن و به جانگ کوک خبر میدم ولی برام مهم نیست باید برم کارمو بکنم
همونجور که میرونم به جاده خلوت شب نگاه میکردم
تقریبا یه چند هفته ای نیومده بودم این جاده تنها جایی بود میتونست بهم ارامش بده
وقتی رسیدم بوی سیگار الکل ریه هامو پر کرد
رفتم نشستم روی صندلی های تک نفره که نارا اومد
نارا:بهههه ببین کی اینجاست خب چی بیارم برات
ا.ت:همون همیشه گی فقط یه چند نخ سیگار داری بهم بدی؟
سیگاری روی لبم گذاشتو روشنش کرد پک عمیقی کشیدم با همون یه پک سرحال شدم
که نارا لیوان ویسکی رو جلوم گذاشت
نارا:خبب برا چی اومدی
ا.ت:سان یونگ
نارا :همین جاها بود ...یااا نگو که میخوای بکشیش
واقعا سخته یکی دیگه رو پیدا کنم
ا.ت:میبایست سرش تو کار خودش باشه این بلا سرش نمیومد کجاست؟
نارا:انبار ...جایه خوبیه فقط هواست باشه
ا.ت:جسدش مال خودت
نارا:ای خدا اوکی برو
لیوان ویسکی رو از سر کشیدم و سیگارمو دوباره گذاشتم رو لبمو بلند شدم
به طرف انار رفتم همینجو که میرفتم بعضیا بهم تعظیم میکردن
بی توجه به همشون به راهم ادامه دادم
سان یونگ داشت برا خودش اواز میخوند
که موهاشو از پشت کشیدم که افتاد روی زمین
با دیدن من رو دوتا زانوش نشست
سان یونگ:س.سلام خانم
ا.ت:سلام ..خب میشنوم
سان یونگ:چ.چی رو؟
ا.ت:مطمئنم که میدونی کی قاتل پدرمه
مکث کوتاهی کرد
سان یونگ:خانم منظورتون رو نمیفهمم
ا.ت:واقعا؟
ته سیگارمو کشیدمو گذاشتمش روی پیشونیشو فشار دادم
ا.ت:هنوزم نمیفهمی؟
سان یونگ:خا.نم واقعا نمیدونم(بغض)
۶.۸k
۱۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.