دزیره ویکوک
با ترس به چشمهای تیره ی تهیونگ خیره شد، اشک ریزی که
توی سفیدی چشمهاش برق میزد قلبش رو به درد آورد، سرش
رو پایین گرفت و آروم زمزمه کرد:
_ معذرت میخوام.
تهیونگ که نمیخواست اشک چشمش رو نشون کسی بده با
قدم های بلند جلوتر از جونگکوک حرکت کرد. درکش براش
سخت بود، یازده سال زندگی مشترک و این پایان تلخ قابل
درک نبود. سه ماه گذشته بود، از زل نزدن به چشمهای عشق
زندگیش سه ماه گذشته بود. سه ماهی که هنوز هم صبح هاش
به عادت دیدن سویون از خواب بیدار میشد و تنها چیزی که
نصیبش میشد تنهایی بود...
****************
پشت در ایستاد و زنگ در رو فشرد، چیزی نگذشته بود که در
باز شد و چهره ی شکسته و مهربان هیوری نمایان شد، با
دیدن جیهوپ لبخندی به پهنای صورت زد و با عشق آغوشش
رو برای پسری که حتی از خون خودش نبود باز کرد. جیهوپ
که از بچگی با محبت هیوری آشنا بود با لبخند محکم بغلش
کرد:
_ دلت برام تنگ شده بود ملکه؟
هیوری با شنیدن لقب همیشگیش با لبخند ازش جدا شد و
نگاهش کرد:
_ از دو سال پیش که دیدمت به طرز عجیبی جذاب تر شدی،
وای به حالت اگه من و باهاش آشنا نکنی.
ابروی جیهوپ با تعجب باال رفت:
_ با کی؟ باز اشتباه گرفتی.
_ منکه میدونم باالخره باید دل یکی و ببری.
چشم غره ای به نامادریش رفت و دست به سینه نگاهش کرد:
_ نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ یا اون دنیثور دم در نشسته
رو تخت سلطنتش؟ ) دنیثور شخصیتی در کتاب ارباب حلقه
هاست که پدری منفور برای پسرانش بود. (
هیوری سرش رو به تاسف تکون داد و از جلوی در کنار رفت،
سورا و دو پسر کوچیکش با شنیدن صدای جیهوپ از اتاقشون
خارج شدن و به سمت در اومدن، جیسونگ و جینهوان با خنده
خودشون رو به آغوش داییشون انداختن، جیهوپ با خنده
جفتشون رو محکم بغل کرد و بعد از چند ثانیه ازشون جدا
شد، سورا با تخسی نگاهشون کرد و گفت:
_ میذارین منم برادرم و بغل کنم ؟
جیهوپ بلند شد و ایستاد، لبخندی به خواهرش زد و آغوشش
رو براش باز کرد:
_ پرنسس!
سورا خندید و در حالی که بغلش میکرد، گفت:
_ این امپراطوری چیه راه انداختی؟
_ زندگی منه دیگه.
دستی به کمر خواهرش کشید و ازش فاصله گرفت:
_ شوهرت کجاست؟
_ با پدر رفتن مغازه چند دقیقه ی دیگه میان.
جیهوپ خواست حرفی بزنه که نگاهش به شکم خواهرش افتاد،
برجستگی کوچکی به وضوح مشخص بود با چشمهای درشت
شده به صورت سورا خیره شد:
_ جیسس، این جدیده؟
سورا که به رفتار های برادرش عادت داشت خندید و سرش رو
به عالمت مثبت تکون داد:
_ پنج ماهمه!
با ابروی باال رفته روی مبل نشست و گفت:
_ واو آفرین به جونگمین.
_ خفه شو عوضی.
به جیسونگ و جینهوان که مشغول بازی با هم بودن خیره شد:
_ خوشحالم که خانواده ی شادی داری فسقلی
توی سفیدی چشمهاش برق میزد قلبش رو به درد آورد، سرش
رو پایین گرفت و آروم زمزمه کرد:
_ معذرت میخوام.
تهیونگ که نمیخواست اشک چشمش رو نشون کسی بده با
قدم های بلند جلوتر از جونگکوک حرکت کرد. درکش براش
سخت بود، یازده سال زندگی مشترک و این پایان تلخ قابل
درک نبود. سه ماه گذشته بود، از زل نزدن به چشمهای عشق
زندگیش سه ماه گذشته بود. سه ماهی که هنوز هم صبح هاش
به عادت دیدن سویون از خواب بیدار میشد و تنها چیزی که
نصیبش میشد تنهایی بود...
****************
پشت در ایستاد و زنگ در رو فشرد، چیزی نگذشته بود که در
باز شد و چهره ی شکسته و مهربان هیوری نمایان شد، با
دیدن جیهوپ لبخندی به پهنای صورت زد و با عشق آغوشش
رو برای پسری که حتی از خون خودش نبود باز کرد. جیهوپ
که از بچگی با محبت هیوری آشنا بود با لبخند محکم بغلش
کرد:
_ دلت برام تنگ شده بود ملکه؟
هیوری با شنیدن لقب همیشگیش با لبخند ازش جدا شد و
نگاهش کرد:
_ از دو سال پیش که دیدمت به طرز عجیبی جذاب تر شدی،
وای به حالت اگه من و باهاش آشنا نکنی.
ابروی جیهوپ با تعجب باال رفت:
_ با کی؟ باز اشتباه گرفتی.
_ منکه میدونم باالخره باید دل یکی و ببری.
چشم غره ای به نامادریش رفت و دست به سینه نگاهش کرد:
_ نمیخوای دعوتم کنی بیام تو؟ یا اون دنیثور دم در نشسته
رو تخت سلطنتش؟ ) دنیثور شخصیتی در کتاب ارباب حلقه
هاست که پدری منفور برای پسرانش بود. (
هیوری سرش رو به تاسف تکون داد و از جلوی در کنار رفت،
سورا و دو پسر کوچیکش با شنیدن صدای جیهوپ از اتاقشون
خارج شدن و به سمت در اومدن، جیسونگ و جینهوان با خنده
خودشون رو به آغوش داییشون انداختن، جیهوپ با خنده
جفتشون رو محکم بغل کرد و بعد از چند ثانیه ازشون جدا
شد، سورا با تخسی نگاهشون کرد و گفت:
_ میذارین منم برادرم و بغل کنم ؟
جیهوپ بلند شد و ایستاد، لبخندی به خواهرش زد و آغوشش
رو براش باز کرد:
_ پرنسس!
سورا خندید و در حالی که بغلش میکرد، گفت:
_ این امپراطوری چیه راه انداختی؟
_ زندگی منه دیگه.
دستی به کمر خواهرش کشید و ازش فاصله گرفت:
_ شوهرت کجاست؟
_ با پدر رفتن مغازه چند دقیقه ی دیگه میان.
جیهوپ خواست حرفی بزنه که نگاهش به شکم خواهرش افتاد،
برجستگی کوچکی به وضوح مشخص بود با چشمهای درشت
شده به صورت سورا خیره شد:
_ جیسس، این جدیده؟
سورا که به رفتار های برادرش عادت داشت خندید و سرش رو
به عالمت مثبت تکون داد:
_ پنج ماهمه!
با ابروی باال رفته روی مبل نشست و گفت:
_ واو آفرین به جونگمین.
_ خفه شو عوضی.
به جیسونگ و جینهوان که مشغول بازی با هم بودن خیره شد:
_ خوشحالم که خانواده ی شادی داری فسقلی
۶.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.