Miracle part 9
می یونگ توی اتاقش روی صندلیش نشسته بود و داشت فکر می کرد چجوری زخماش رو پنهان کنه جوری که مامان و باباش و مخصوصا مین هی متوجه نشوند…که یهو در اتاق با شتاب باز شد و می یونگ دستپاچه شد و از روی صندلیش محکم افتاد زمین
مین هی : می یونگ باید یه چی….
می یونگ : اخخخ
مین هی : حالت خوبه ؟!
می یونگ : آره عالیم…فقط برو بیرون
مین هی : با زمین یکی شدی بعد میگی عالیم ؟!...وایسا ببینم چت شده
می یونگ : نه خوبم تو برو
مین هی بدون توجه به حرف های می یونگ نزدیکش شد که متوجه زخم های روی صورت می یونگ شد
مین هی : می یونگ اینا چیه ؟!...چطور این اتفاق برات افتاده ؟!
می یونگ : هیچ…
مین هی : یعنی چی که هیچی نیست ؟!...صورتت پر زخمه دختر بعد میگی هیچی نیست ؟!...اون روز هم بهم نگفتی چی شده…الان هم وضعیتت از اون روز خیلی بدتره
می یونگ : باشه آروم باش مامان و بابا چیزی نفهمند بهت همه چیز رو میگم
می یونگ روی تخت نشست و مین هی هم کنارش نشست
مین هی : خب زود باش بگو کی این بلا رو سرت آورده ؟!
می یونگ : پارک یونا و دوستاش
مین هی : یونا کیه ؟!...درست حرف بزن منم بفهمم
می یونگ : یکی از قلدر های مدرسم
مین هی : همیشه این کار رو باهات میکنه ؟!
می یونگ آروم سرش رو تکون داد که بغض مین هی شکست و با عصبانیت گفت
مین هی : خودم حسابشو میرسم
می یونگ : نه مین هی لطفا خودت رو وارد این ماجرا نکن…اون هر کاری ازش برمیاد
مین هی : مگه فکر کرده کیه که باهات این کار رو کرده ؟!...ببینم جای دیگه ایت هم زخمی شده ؟!
می یونگ آروم سرش رو تکون داد و لباسش رو داد بالا که کبودی های روی پهلوش دیده شد…
مین هی : دختره ی عوضی…نگران نباش خودم بهش درسی بدم که هیچ وقت فراموش نکنه
می یونگ : می خوای چیکار کنی ؟!
مین هی : لازم نیست به این چیز ها فکر کنی…اونو بسپار به من…حالا هم بیا بغلم
می یونگ خودش رو توی آغوش خواهرش انداخت…تنها جایی که احساس آرامش میکرد...
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
مین هی : می یونگ باید یه چی….
می یونگ : اخخخ
مین هی : حالت خوبه ؟!
می یونگ : آره عالیم…فقط برو بیرون
مین هی : با زمین یکی شدی بعد میگی عالیم ؟!...وایسا ببینم چت شده
می یونگ : نه خوبم تو برو
مین هی بدون توجه به حرف های می یونگ نزدیکش شد که متوجه زخم های روی صورت می یونگ شد
مین هی : می یونگ اینا چیه ؟!...چطور این اتفاق برات افتاده ؟!
می یونگ : هیچ…
مین هی : یعنی چی که هیچی نیست ؟!...صورتت پر زخمه دختر بعد میگی هیچی نیست ؟!...اون روز هم بهم نگفتی چی شده…الان هم وضعیتت از اون روز خیلی بدتره
می یونگ : باشه آروم باش مامان و بابا چیزی نفهمند بهت همه چیز رو میگم
می یونگ روی تخت نشست و مین هی هم کنارش نشست
مین هی : خب زود باش بگو کی این بلا رو سرت آورده ؟!
می یونگ : پارک یونا و دوستاش
مین هی : یونا کیه ؟!...درست حرف بزن منم بفهمم
می یونگ : یکی از قلدر های مدرسم
مین هی : همیشه این کار رو باهات میکنه ؟!
می یونگ آروم سرش رو تکون داد که بغض مین هی شکست و با عصبانیت گفت
مین هی : خودم حسابشو میرسم
می یونگ : نه مین هی لطفا خودت رو وارد این ماجرا نکن…اون هر کاری ازش برمیاد
مین هی : مگه فکر کرده کیه که باهات این کار رو کرده ؟!...ببینم جای دیگه ایت هم زخمی شده ؟!
می یونگ آروم سرش رو تکون داد و لباسش رو داد بالا که کبودی های روی پهلوش دیده شد…
مین هی : دختره ی عوضی…نگران نباش خودم بهش درسی بدم که هیچ وقت فراموش نکنه
می یونگ : می خوای چیکار کنی ؟!
مین هی : لازم نیست به این چیز ها فکر کنی…اونو بسپار به من…حالا هم بیا بغلم
می یونگ خودش رو توی آغوش خواهرش انداخت…تنها جایی که احساس آرامش میکرد...
#فیک
#تهیونگ
#جونگ_کوک
#بی_تی_اس
#فیک_تهیونگ
#فیک_جونگ_کوک
#فیک_بی_تی_اس
۳۶.۵k
۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.