فرشته نجات- پارت⁸(پارت آخرررررر🥹🦦)
تهیونگ خم شده بودو دستمو گرفته بود...اشک توی چشمام جمع شد...
تهیونگ
لطفا...بهم قدرت اینو بده که برش گردونم... قول میدم بهش همه چیزو بگم...لطفا
داد زدم و بهش نگاه کردم...داشت گریه میکرد...
+لبه رو بگیییر*داد*....را اونااا ازت خواهش میکنم لبه رو بگیر...
دستش داشت لیز میخورد دستمو از لبه پل ول کردم، با پاهام خودمو نگه داشتم و با دو دست گرفتمش...یهو حس کردم قوی تر شدم...لبه رو گرفته بود...محکم کشیدمش بالا ک پام ول شدو...افتادم...:/💔
(اصن به اینکه دارم همه چیزو شبیه انیمه صدای خاموش مینویسم اهمیت ندید🫠💉😔)
محکم داخل آب پرت شدم...سرد و دردناکه...اما...ارزششو داشت:)
"دو هفته بعد"
هیچکس:
مثل همیشه توی اتاقش بود...در قفل بود...پرده ها کشیده شده بودن...اتاق تاریک بود...با اینکه زنده مونده بود، زندگی نمیکرد...
÷را اونااا...تو باید یه چیزی بخوری...حداقل ازون اتاق کوفتی بیا بیرون*داد*
از جاش بلند شدو درو باز کرد
_چیه؟ از جونم چی میخوای؟ من دلیل اینم که اون الان توی تخت بیمارستانه، من دلیل اینم که نمیتونه زندگی کنه، من دلیل اینم ک دیگه کسیو احیا نمیکنه، دلیل تمام اینا منم، منننننن*فریاد*
به مادرش تنه زد و دوید بیرون...ساعت یازده شب شده بود...هوا بارونی بود...اما دخترک هنوزم با پاهای پرهنه قدم میزد...رسید به پل...نمیدونست باید چیکار کنه...اگه تهیونگ به هوش نمیومد نمیتونست خودشو ببخشه...روی پاهاش افتاد و گریه کرد...صدای هق هقاش تا اون ور سئول میرفت...تا وقتی ک یه دست روی شونش سبز شد...تهیونگ بود...با لباس بیمارستان...
+نزدیک بود بمیرم...اما تورو دیدم...هوا سرده...باید برگردی...
فکر میکرد مثل همیشه توهم زده...اما دلش نمیخواست از این رویا بیدار بشه...از جاش بلند شدو رویاشو بغل کرد...بعد از چند ثانیه واقعا حس کرد که یه نفرو در آغوش گرفته...ازش فاصله گرفت و دستشو روی دهنش گذاشت... نمیتونست باور کنه اون زندست...دخترک همینجوری عقب عقب میرفت و ترسیده بود...تهیونگ سمت دختر رفت و محکم بغلش کرد...
+نمیدونم باید الان بهت بگم یا نه...اما من دوست دارم...سو را اون، من دوست دارم!
ازش فاصله گرفت و لباشو روی لبای دخترک گذاشت.
قصه ما به سر رسید بچهی را اون و تهیونگ پسر رسید هوووووو
میدونم چرت نوشتم به بزرگیه خودتون ببخشید :)
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
تهیونگ
لطفا...بهم قدرت اینو بده که برش گردونم... قول میدم بهش همه چیزو بگم...لطفا
داد زدم و بهش نگاه کردم...داشت گریه میکرد...
+لبه رو بگیییر*داد*....را اونااا ازت خواهش میکنم لبه رو بگیر...
دستش داشت لیز میخورد دستمو از لبه پل ول کردم، با پاهام خودمو نگه داشتم و با دو دست گرفتمش...یهو حس کردم قوی تر شدم...لبه رو گرفته بود...محکم کشیدمش بالا ک پام ول شدو...افتادم...:/💔
(اصن به اینکه دارم همه چیزو شبیه انیمه صدای خاموش مینویسم اهمیت ندید🫠💉😔)
محکم داخل آب پرت شدم...سرد و دردناکه...اما...ارزششو داشت:)
"دو هفته بعد"
هیچکس:
مثل همیشه توی اتاقش بود...در قفل بود...پرده ها کشیده شده بودن...اتاق تاریک بود...با اینکه زنده مونده بود، زندگی نمیکرد...
÷را اونااا...تو باید یه چیزی بخوری...حداقل ازون اتاق کوفتی بیا بیرون*داد*
از جاش بلند شدو درو باز کرد
_چیه؟ از جونم چی میخوای؟ من دلیل اینم که اون الان توی تخت بیمارستانه، من دلیل اینم که نمیتونه زندگی کنه، من دلیل اینم ک دیگه کسیو احیا نمیکنه، دلیل تمام اینا منم، منننننن*فریاد*
به مادرش تنه زد و دوید بیرون...ساعت یازده شب شده بود...هوا بارونی بود...اما دخترک هنوزم با پاهای پرهنه قدم میزد...رسید به پل...نمیدونست باید چیکار کنه...اگه تهیونگ به هوش نمیومد نمیتونست خودشو ببخشه...روی پاهاش افتاد و گریه کرد...صدای هق هقاش تا اون ور سئول میرفت...تا وقتی ک یه دست روی شونش سبز شد...تهیونگ بود...با لباس بیمارستان...
+نزدیک بود بمیرم...اما تورو دیدم...هوا سرده...باید برگردی...
فکر میکرد مثل همیشه توهم زده...اما دلش نمیخواست از این رویا بیدار بشه...از جاش بلند شدو رویاشو بغل کرد...بعد از چند ثانیه واقعا حس کرد که یه نفرو در آغوش گرفته...ازش فاصله گرفت و دستشو روی دهنش گذاشت... نمیتونست باور کنه اون زندست...دخترک همینجوری عقب عقب میرفت و ترسیده بود...تهیونگ سمت دختر رفت و محکم بغلش کرد...
+نمیدونم باید الان بهت بگم یا نه...اما من دوست دارم...سو را اون، من دوست دارم!
ازش فاصله گرفت و لباشو روی لبای دخترک گذاشت.
قصه ما به سر رسید بچهی را اون و تهیونگ پسر رسید هوووووو
میدونم چرت نوشتم به بزرگیه خودتون ببخشید :)
#بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
۱۰.۰k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.