وقتی حامله ای ولی اون بچه نمیخواد...p1
#فلیکس #سناریو #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ
سرتو به شیشه چسبونده بودی و بیرون رو نگاه میکردی،از وقتی که از دکتر بیرون اومده بودین هیچ حرفی بینتون رد و بدل نمیشد.
توی افکارت غرق شده بودی و به آینده نامعلوم بچه توی شکمت فکر میکردی که گوشیش زنگ خورد. نیم نگاهی بهش انداختی،شماره ناشناس بود و فلیکس خیلی مبهم حرف میزد.
÷خوبه
÷نه فردا نمیتونم بزارش پسفردا
÷آره همون تایمی که گفتم
÷میبینمت فعلا
همزمان با قطع شدن گوشیش ماشین جلوی در خونه متوقف شد. حرفی نزدی و در رو باز کردی تا پیاده شی. به سمتت برگشت و بدون هیچ احساسی و خیلی سرد لب زد
÷میدونی که قرار نیست نگهش داریم مگه نه؟
×آره میدونم
÷خوبه. پسفردا ساعت ۳ برای سقط...
نزاشتی حرفشو کامل بزنه،در رو محکم کوبیدی و به سمت خونه رفتی.
همینطور که کلید رو داخل میکردی آروم اشک میریختی،درسته از اولش میدونستی فلیکس بچه نمیخواد اما هیچوقت فکر نمیکردی همچین برخوردی باهات داشته باشه.
لباساتو عوض کردی و روی تخت دراز کشیدی؛به نقطه ای نامعلوم خیره شدی. دستی روی شکمت کشیدی و زیر لب با کوچولوی توی شکمت حرف میزدی...
×متاسفم مامانی
اشکات آروم از چشمت پایین میومدن
×متاسفم که نمیتونم بهت زندگی ببخشم
×منو ببخش باشه؟یادت باشه هر اتفاقی هم بیوفته مامانی خیلی دوست داره
در همین حال آروم چشماتو بستی و ناخواسته به خواب رفتی...
سرتو به شیشه چسبونده بودی و بیرون رو نگاه میکردی،از وقتی که از دکتر بیرون اومده بودین هیچ حرفی بینتون رد و بدل نمیشد.
توی افکارت غرق شده بودی و به آینده نامعلوم بچه توی شکمت فکر میکردی که گوشیش زنگ خورد. نیم نگاهی بهش انداختی،شماره ناشناس بود و فلیکس خیلی مبهم حرف میزد.
÷خوبه
÷نه فردا نمیتونم بزارش پسفردا
÷آره همون تایمی که گفتم
÷میبینمت فعلا
همزمان با قطع شدن گوشیش ماشین جلوی در خونه متوقف شد. حرفی نزدی و در رو باز کردی تا پیاده شی. به سمتت برگشت و بدون هیچ احساسی و خیلی سرد لب زد
÷میدونی که قرار نیست نگهش داریم مگه نه؟
×آره میدونم
÷خوبه. پسفردا ساعت ۳ برای سقط...
نزاشتی حرفشو کامل بزنه،در رو محکم کوبیدی و به سمت خونه رفتی.
همینطور که کلید رو داخل میکردی آروم اشک میریختی،درسته از اولش میدونستی فلیکس بچه نمیخواد اما هیچوقت فکر نمیکردی همچین برخوردی باهات داشته باشه.
لباساتو عوض کردی و روی تخت دراز کشیدی؛به نقطه ای نامعلوم خیره شدی. دستی روی شکمت کشیدی و زیر لب با کوچولوی توی شکمت حرف میزدی...
×متاسفم مامانی
اشکات آروم از چشمت پایین میومدن
×متاسفم که نمیتونم بهت زندگی ببخشم
×منو ببخش باشه؟یادت باشه هر اتفاقی هم بیوفته مامانی خیلی دوست داره
در همین حال آروم چشماتو بستی و ناخواسته به خواب رفتی...
۳۰.۹k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.